پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

شهر باران ،شهر من.....

در خیابان های رشت ،قدم که میزنم، حسی غریب تمام وجودم رو میگیره . حسی سرشار از احترام ،غرور و مالکیت. اینکه خاک توست و برای تو ، لذت عجیبی داره ...اینکه زبان مادریت را در گوشه کنار می شنوی و وقتی سئوالی می پرسی و می پرسند با غرور تمام به گیلکی صحبت می کنی...اینکه لازم نیست پاسپورتت گوشه کیفت باشد وهمه هم وطنت هستند حس ارامش عجیبی دارد. 

ساعت نه و نیم صبح میدان شهرداری بودم و سلانه سلانه انداختم به طرف خیابان علم الهدی و تمام مسیر سالهای ابتدایی را با چشم جستجو می کردم و با لبخند همراهی....مدرسه کودکی هایم دیگر نبود ،ولی سر همان کوچه اش ایستادم و صدای زنگ مدرسه را تجسم کردم و من به همراه چند صد تن دیگر ازدر چوبی قدیمی با تنه و فشار و داد و بیداد به خیابان میرسیدیم و اولین محل ایستمان ،یک مغازه نمی دانم چه بود که پیراشکی ،شیر کاکائو یا بستنی می خریدیم و بعد به طمانینه به طرف پارک بزرگی که روبه رویمان بود رهسپار می شدیم و در ذهن کسی هم نمی گنجید که انگاری چند دقیقه قبل تنها محرک اون همه ادرنالین فقط زنگ مدرسه بود و بس . وقتی وارد سبزه میدان شدم ،همان پارک بزرگ ،اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد این بود که چقدر این پارک دوست داشتنی کوچک هست و تمام مسیر گذر از این پارک تا طرف دیگر خیابان یک دقیقه هم نیست ولی ان زمانها چقدر بزرگ بود و طولانی....کمی در پارک نشستم ،سیگاری گیراندم و به مغازه کتاب فروشی متروک وسط پارک  خیره شدم ،قیافه فروشنده پر محاسنش در ذهنم نمایان شد دوباره برگشتم به خیابان علم الهدی که سنگ فرش شده و و دیگر ماشینی از ان عبور نمی کنه ،چقدر دوست داشتنی تر شده ،خیلی از مغازه ها عوض شده بودند و اونهایی هم که بودن ،همنسلان من اداره اش می کردند... 

کمی  بعد تر به پاساژ مورد علاقه ام رفتم ،بیستون و بزرگ مهر ،سازهای مغازه ها رو دیدم و وارد مغازه اقای عذرخواه شدم...مردی که صدایش سالها در خانه مان جاری بود ،خوش وبشی کردیم ،با انکه منو نشناخت و قاعدتا هم نمی بایست که بشناسه تا وقتی که نشانی از پدر و عموها نداده بودم ،ولی برخوردش محشر بود،کمی سه تار زدم و ایشان هم کمی زمزمه کردند و بعد خداحافظی کردم وسرازیر خیابانها خاطره ام شدم ،مدرسه سالهای راهنمایی ام نبود ، بازدر خاطرات ان خیابان قدم زدم  تا دم در خانه مامانی که تنها جایی هست نه ساختمانش عوض شده و نا صاحبخانه اش....بوی پاییز بود ونوای جانان که چقدر پیرشده در همین چند ساله....نهاررو با مامانی خوردم  و بعد کمی استراحت بازراهی خیابان های خاطره ام شدم که بعدا بیشتر ازش خواهم نوشت..... 

پی نوشت : دوستان همشهری و هم استانی که محبت کردند و برایم پیغام خصوصی گذاشتند برای یک دیدار وبلاگی ...در صورت تمایل شماره تماس خودشون رو برام بذارن که هماهنگی لازم رو برای یک ملاقات وبلاگی  داشته باشیم .