پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

روزنوشتی با تاخبر چند ماهه....

چشمامو باز می کنم ،اولین تصویری رو که می بینم چشمان بسته و دهان نیمه بازی هست که به ارومی خر و پف می کنه، سرم رو می چرخونم ، زاویه شصت درجه  ، حتی چهل و پنج درجه، نه. هر کاری می کنم به دلم نمی شینه ، دیدید ، بعضی ها وقتی خواب هستن ، انگار فرشته ای اومده کنارتون خوابیده و وقتی بیدار میشید  چنین صورت معصومی رو می بینید اصلا دلتون نمی خواد بیدار بشه و دوست دارید ساعتها زل بزنید  به چهره اش ولی اینبار هر چه تلاش کردم نه فرشته ای می دیدم نه حتی هوس بوسه ای تا زیبای خفته رو بیدار کنم و هر چه بیشتر دقت می کردم شک به پولیپ بیشتر می شد و تقریبا مطمئن بودم که هر گز نمی تونم یه متخصص گوش و حلق و ببینی رو متقاعد کنم که وقتی خواب هست با دهان باز نفس می کشه و شک به پولیپ هست هر چند خوب که فکر کردم دیدم، دیشبش هم فقط بطری دوم  شراب گرجستانی تونسته بود بحث دو ساعته ما در مورد اخرین ساخته جیم جارموش رو به لحظات شیرینی برسونه که پایانه های عصبی هر کدوم از اعضا هزار بار حساس تر بشن وگرنه سردرد  موذیانه الان رو به چیز دیگه ای نمی تونستم ربط بدم. نای بلند شدن هم نداشتم مخصوصا وقتی که پشت می کنی که دهان نیمه باز رو نببینی دستی حلقه بزنه دور کمرت و شک نداشته باشی که الان لبخندی جای اون حفره رو گرفته و چند ثانیه ای نگذشته باشه که گرمایی کنار گوشت حس کنی که صبح بخیر بگه بهت تا پاهاتو بیشتر جمع کنی تو شکمت که مور مور شدن تنت رو رد کرده باشی و همون لحظه ذهنت بره به فیلمهای سینمایی که این خارجی ها چطور تو رختخواب صبحانه می خورن حتی بدون اینکه لااقل دهان شون رو شسته باشن و اینبار استخوان های فک رو بهم بچسبونی که یعنی چندشت شده و باز مور مور بشی چون یادت بیاد که یکی تو گوشت ازت می پرسه کافی برام اماده می کنی و اونوقته که بر گردی به پشت بخوابی و همچین جانانه به تنت کش بدی و یاد دنی تو چندماهگیش بیافتی که هر بار بیدار می شد چنان کشی به تنش می داد که دلت می خواست غرق بوسه اش کنی، یهو بوسه ای رو لبت حس کنی که منتظر جواب هست. کی کافی اماده می کنی؟ و بگی : تا دوش بگیری  کافی هم اماده شده و منتظر بمونی که ایا مثه ستاره های هالیوودی که از رختخواب بیرون میان ملافه رو چنان دقیق دور خودش می پیچونه که یاد نقاشی های قرن نوزدهم بیافتی یا نه و اونوقت که تصویر  تحسین برانگیز  ساخته خالق بی همتا از چشمانت دور شد ،بلند بشی و بیای تو اشپرخانه که نور خورشید چنان مادرانه منتظر دیدارت باشه  و همزمان با صدای کتری جوش از پنجره به بیرون نگاه کنی. به مردمی که روانه کار و کاسببی میشن . به مادری که دست در دست پسرش راهی مهدکودک میشه یا مرد همسایه که پک های عمیق به سیگارش میزنه تا انتظار اماده شدن همسرش کمتر به  نظرش برسه .انگار هر چه عمیق تر کام بگیره ، پرنسسش  زودتر میاد تا سوار ماشین بشه و اونم به موقع سر کار میرسه . صدای رادیوی ماشینش رو از طبقه پنجم هم میشه شنید و حالا پک های سیگارش که بیشتر نشان از اضطرابش میده برای اخبار ناگوار این روزها.یاد روزهای ایران بودنم می افتم. به کمترین چیزی که فکر می کردم این بود که انقلابی در شرف وقوع هست. انگار عادی شده باشه برام مگه نه اینکه در انقلاب به دنیا اومدم و تو همین سه دهه چند انقلاب دیدم. درختهای شکوفه زده شاهد خوبی برای همه دغدغه های ادمییست .روزهای سرد  ماه فوریه که تمام ورودی های شهر بسته و حکومت نظامی اعلام شده بود و بیمارستان ها همه اماده باش بودن حتی بیمارستان ما . غروب بود که برای کاری نزدیک مرکز شهر بودم و جنب و جوش غیر عادی ماشین ها و ملت .یکی گفت که متروها بسته شدن و هجوم مردم به اتوبوس ها ، اخرین باری بود که انگار مسیری رو می رفتن. همون موقع بود که یادم افتاد چیزی تو یخچال ندارم و با سه ساعت تو ترافیک موندن خودمو به فروشگاه نزدیک خونه رسوندم فروشگاهی که انگار جز چند بسته ماکارونی ،از هجوم ملت چشم ترسیده از قحطی سالهای نه چندان دورجنگ جهانی دوم چیزی ازش باقی نمونده بود.خالی خالی..خیابان ها هم...برف وباد  و بوران...  غروب ماه فوریه بود که به خانه رسیدم و صدای بلند رادیوی مرد همسایه، غروب خونین ماه فوریه ، صد کشته و چند صد تن زخمی... قل قل کتری جوش.کافی رو همراه اب جوش در فنجان های ابی با گل های ریز صورتی هدیه روز زن 6 سال پیش می ریزم  و تاسفی همه وجودم رو فرا میگیره که در اون غروب پنجشنبه ای پر ترافیک، خوشحال از اینکه تونسته بودم با تنها موجودی تو جیبم، چنین هدیه ای رو براش بخرم و لبخندی سرد به نشانه تشکر بگیرم . هیچوقت از اون ست  قهوه خوری خوشش نیومد انگار روز زن هیچوقت برای من شگون نداشت. تکه ای پنیر هلندی به دهان می ذارم و سیگاری روشن می کنم صدای نینا سیمون همه خونه رو میگیره ، حالا دقیقا  شبیه الیزابت تیلور تو فیلم کلئوپاترا شده .اصولا حوله یه تیکه خیلی بهتر از پوشیدنی هست اینجور مواقع .همینو بهش میگم و می خنده حالا نمی دونم به کلئوپاترا بودنش یا فرضیه حوله یه تیکه ام ، مهم هم نیست چنان با ولع کافی رو می نوشه و سیگار رو از گوشه لبم بر میداره و پک می زنه که تصویر بهتری از اون  دهان نیمه باز سر صبحی تو ذهنم ثبت میشه . می پرم زیر دوش وفکر مردمی که قبل از جنگ جهانی دوم احتمالا همینطوری کافی می نوشیدن و پنیر هلندی گاز می زدن مثه اب گرمی که الان در تک تک سلول هام نفوذ می کنه ، تمام روحم رو میگیره . به جنگی فکر می کنم که ممکنه شروع بشه و ادمایی که اون موقع درست حدس زدن و تاکتیک درستی انتخاب کردن و یاد میخالکوف می افتم تو قسمت دوم گداخته شده در افتاب  و همونطور که شیر اب گرم رو می بندم به تغییراتی که از هشت مارس تو ذهنم و زندگیم رخ داده فکر می کنم و اینکه حوله پوشیدنی چقدر راحت تره تا یه تیکه و تا میام بیرون به ساعت اشاره می کنه که دیرش شده و خونه من تا بیمارستانم 15 دقیقه فاصله اس و تا بیمارستان اون حدود یک ساعت . بوسه ای رو هوا می فرسته و با عجله در رو باز می کنه که بره بعد انگار چیزی یادش اومده باشه ،  دوباره برمیگرده و میگه : قرار بعدی مون احتمالا ده روز دیگه ، به برنامه تقویم مخصوص زنان تو ایفونش اشاره می کنه و من تصویر متفکر  استیو جابز میاد جلوی صورتم که احتمالا در قرن بعدی  مثه ادیسون ازش یاد می کنن ،.چشمکی میزنه و در رو می بنده.دنبالش راه می افتم و در رو باز می کنم ،همچنان لبخند به لب داره ،در اسانسور باز میشه ،واردش میشه، بهش میگم: راستی ، احتمالا پولیپ بینی داری و تا سیناپس بزنه مغزش در اسانسور با لبخند موذیانه من بسته میشه و فقط  صداش میاد که چی؟؟؟؟قدم زنان تو کوریدور به طرف در خانه میرم و  فکر می کنم که حوله پوشیدینی خیلی بهتر از یه تیکه اس .....


پی نوشت 1: از همه دوستانی که تو این مدت برام نظر گذاشتن و نگرانم بودن و خواستن که بنویسم ممنونم....چندین بار تصمیم گرفتم که دیگه اینجا ننویسم ولی بازدید های روزانه شما برای وبلاگی که تقریبا 4 ماهه که نمی نویسه ، شرمنده ام کرد.

پی نوشت 2: اتفاقات زندگی برای همه هست ولی تو این مدت از ایران اومدن تا الان به حدی بوده که برای خودم مدتی زمان برد که انالیز کنم و قسمت های عالی خوب و بدش رو جدا کنم مخصوصا قسمت های عالی که یک مرتبه بد و از بد هم بدتر شدن رو....

 پی نوشت 3: مدتهاست که تصمیم دارم در وبلاگ جدیدی با اسم ناشناس بنویسم  و ادرسش رو هم به کسی ندم که اگه نوشته هام خوندنی باشه خواننده هام خودشون پیدا می کنن. این فکر هر روز بیشتر شدت میگیره ....


نظرات 31 + ارسال نظر
ساحل سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام اقای دکتر.خوشحالم که حالتون خوبه و زندگی تو خونتون جریان داره.امیدوارم همیشه طعم شیرین و بیادموندنی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو مزه کنید...اون وسوسه که میگید رو اکثر وبلاگ نویسها دارن به نظرم هر طور راحتید عمل کنید..انا اما ما بلاخره پیداتون میکنیم .هر انسانی سبک نوشتاری خاص خودش رو داره...موفق باشید

سلام
ممنون دوست عزیز

مارال سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام
این نامردیه...... مارا جا بذاری و آدرس ندی ومیدونم شما اینکار نمیکنی چون تو از نوشتن حس میگیری ومن از خوندنش ..... خیلی جالب توصیفش کردی گذشته را شش سال پیش

سلام
گفتم در حد فکر هست....من شش سال پیش رو توصیف نکردم که.....همین یکی دو ماه پیش رو توصیف کردم

آیدا سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:00 ق.ظ

از خوندن متن واقعا لذت بردم انگار خودم داشتم از نزدیک همه چیز و میدیدم واقعا قلمتون بی نظیره

ممنون دوست عزیز شما لطف دارید

همشهری سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:27 ب.ظ

سلام دکتر بابک....مدتهاس منتظر نوشته های بی نقض شما بوده وهستیم،امیدوارم خیل عظیم خواننده هاتون توو آنپاس نزارید...امیدوارم در این ایام وانفسا زندگی به کامتون باشه،مواظب خودتون باشید...بی صبرانه منتظر نوشته هاتون هستیم،
با احترام

سلام همشهری عزیز
ممنون از لطف تون

زهرا.الف سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام دکتر... چه خوب که دوباره نوشتین.

سلام
ممنون دوست من...

آرام مامان علی سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:12 ب.ظ

سلام دکتر جان.خوشحالم که دوباره نوشتید.از الان ناراحت اینم که اگر خونتون رو عوض کردین من میتونم دوباره شما رو پیدا کنم یا نه.امیدوارم همیشه خوش باشید.قلم زیبایی دارید .خیلی دلتنگتون بودیم

سلام
ممنون
گفتم که صرفا در حد یه فکر هست....

نفیس سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:53 ب.ظ http://diarynafiis.persianblog.ir

سلامممممم
چقدر خوشحال شدم که دوباره مینویسید ، دونه دونه جملهاتونو با ولع خوندم
راستی من از نوشته هاتون نفهمیدم این یک ارتباط جدیدی عاشقانه است یا صرفا مردانه؟
خواهشن این فکر رو از سرتون دور کنید یا حداقل یواشکی بهم آدرس بدید

سلام
ممنون دوست خوبم
فقط برشی از زندگی بود همین....

بولوت سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:36 ب.ظ http://maryamak.blogfa.com/

اگه طبیب نبودید و وقت برای نوشتن داشتید قطعن نویسنده بی نظیری میشدید.

ممنون بولوت عزیز شما لطف دارید

سعید چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 06:11 ق.ظ

خیلی خوشحال شدم که باز نوشتی و مثل همیشه از خوندن نوشته هات لذت بردم. امیدوارم ناآرامی های اونجا هم جاش رو به آرامش تو زندگی همه مردم بده.

ممنون دوست عزیز

مریم چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:32 ق.ظ

خوش حالم که دوباره نوشتید.این چند وقته هروقت اخبار اکراین رو می شنیدم ناخوداگاه یاد شما می افتادم.دلم تنگ میشد. امیدوارم روزگارتون به خوبی پیش بره.

ممنون دوست عزیز

درنا چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام دکتر
خوشحالم که دوباره نوشتید والبته چه زیبا نوشتید.بی تعارف قلم زیبایی دارید.
همین جا بنویسین آقای دکتر،ما از نوشته اتون لذت میبریم.

سلام
ممنون دوست عزیز

ماهنوش چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:24 ب.ظ http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

از توصیفاتتون لذت بردم اتفاقا دیروز دغدغه فکری من شده بود که ادم با حوله ی تیکه خوشتیپ تر میشه تا تن پوش علیرغم نظر نهایی شما
آقای دیادیا بوریا میشه در حد فکر باقی بمونه اون تصمیمتون من خیلی نوشته هاتون رو دوس دارم

ممنون دوست عزیز
قبول دارم خوشگل تر میشه ولی با اون یکی میشه تو کوریدور ساختمان تا اسانسور هم رفت

زهرا چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:57 ب.ظ http://pichakkk.blogsky.com

خوشحالم که بازم نوشتین :)

ممنون

دخی چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:13 ب.ظ

یادتونه پارسال پرسیده بودی شب ارزوها چیه الان فردا شب شب ارزوهاست

اره چه خوب که یادم انداختید.....امیدوارم ارزوهای همه براورده بشه

یه زن پنج‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ق.ظ

سلام
خیلی اومدم اینجا و الانم امید نداشتم که آپ کرده باشین. پی نوشتتون و خوندم ناراحت شدم ای کاش از اینجا نرید یا حداقل آدرستون و به کسایی که میشناسید بدید. آخه چطوری میشه شما رو پیدا کرد. من نوشته هاتون و دوست دارم . هر جا هستین سلامت باشین

سلام
ممنون. شما لطف دارید

مامان زی زی پنج‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:25 ق.ظ http://42600.blogfa.com

سلام آقای دکتر . حال شما ؟ برش زندگیتونو خوندم مثل همیشه عالی بود حیف که خیلی دیر به دیر مینویسید .

سلام
ممنون دوست عزیز

کتی پنج‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:54 ق.ظ

.سلام دکتر جان خوبین خوشحالم از آمدنتون.قلم بسیار زیبایی دارین حیف نیست دوستانتان را...........

سلام
ممنون دوست عزیز

طاها پنج‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:38 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
خوبی بابک جان؟
منم دارم به این فکر میکنم که یه جا نوشتن بهتر از چندجا نوشتنه...البته هر چی شما تصمیم بگیری قطعا همون درسته
مطلبت مثل همیشه دوست داشتنی و جذاب بود،من توصیفات توی مطلبت رو خیلی دوست دارم...امیدوارم همیشه بتونی بنویسی،هرجایی که دوست داری

سلام طاهای عزیز
ممنون دوست خوبم

مامان جمعه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:18 ق.ظ http://nammopa.blogfa.com

خوش به حالتون ..چقده همه ازتون تعریف می کنند !!!...حالا برای اینکه تنوعی هم باشه ..خوب بود نه خیلی روزمرگی بود همراه با چاشنی فلفل و ابلیمو( فکر کنم بیشتر از سر حسادت باشه تا تنوع !!!ا(ایکون تفکر عمیق )..... مطمئن تا 10 روز دیگه یادتان میره پولیپ داره ...و شما هم خدای جرات ......میگذاشتید از بالای پنجره می گفتید ..مطمئن تر بودبه خدا

ممنون

پونی جمعه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:00 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

چهار ماهه هر روز وبلاگتو باز و بسته می کنیم تا خبر از سلامتیت بگیریم

اونوقت میخوای بری گمنام بنویسی؟

خب برو با زبان روسی گمنام بنویس اینجا رو هم برای ما بنویس!
خوشحالم خوب و خوش ؟ و سلامتی

شما عزیزی پونی جان.....
ممنون دوست خوبم

همشهری(گیلانه) جمعه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:04 ق.ظ

سلام ......
ما همچنان منتظریم.....
لطفاذبیاینو از روزانه ها وخاطرات ایران بنویسید

سلام
باید حس نوشتنش باشه...

افسانه مامان ادریان شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:40 ب.ظ http://www.eshghemanadrian.blogfa.com

اقای دکتر من اگر همه روز نبوده یک روز در میان بهتون سر میزدم وخیلی خوشحالم که نوشتید وخیلی خوشحالم که با کسی اشنا شدید که ازبودنش لذت میبرید.تو رو خدا این کار رو نکنید که ادرس ندید.من خیلی ناراحت میشم

ممنون دوست من.....

عطیه یکشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:20 ق.ظ

سلام و خوش آمد برای ورود به خانه خودتون. تو این چند وقت خیلی به اینجا سر زدم و دیروزهم با ناامیدی اومدم اما خوشبختانه آپ کرده بودید.
اینقدر خوب حسهاتونو بیان کرده بودید که دیروز تا موقع خوابیدن داشتم نوشته هاتونو با خودم مرور میکردم و امروز دوباره خوندمش.واقعا محشره. امیدوارم هرجا هستید شاد و سلامت باشید.

سلام
ممنون دوست عزیز.
خوشحالم که اینو ازتون میشنوم

وانی سه‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:00 ق.ظ

من ساده لوحو باش که دروغ نباشه هفته ای یه بار سر می زدم تا خاطرات سفر به ایرانو به شکلی دلپذیر بخونم شما فکر می کنین وبلاگ خونها غیر از قلمتون به خاطر چی میان این جا؟!! هر جا دوست داشته باشیم میایم و بارها وب هایی رفتیم که بار اول و آخرمون بوده. تعارف داریم مگه؟! کافیه بفهمیم رفتین جای دیگه، به فیلی جون بگیم بیاد منهدمتون کنه!

ممنون وانی عزیز
شما لطف دارید

بیتا سه‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:44 ق.ظ

سلام بابک جان
خوشحالم که اینجا رو حتی شده گاه به گاه آپ می کنی.با اینکه متنت برشی کوتاه از یه روزت بوده ولی ذهن آدمو روزها درگیر خودش میکنه .بطوری که نیمه بازی دهان آدمای خوابیده،گلهای ریز صورتی،مدل حوله و...با آدم همراه میشه و در واقع دست از سرآدم برنمیداره.جالبه اون شبی که ما تو خونه ازتو یاد می کردیم صبحش دیدم این پست رو گذاشتی.

سلام بیتا ی عزیز
شما و همسر گرامی تون همیشه به من لطف داشتید و دارید
خوشحالم که دوستایی مثه شما دارم

در گوشی چهارشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:41 ق.ظ http://zara60.blogfa.com

سلام دکتر نکنی این کارو ها تو همین بنویس جون خودت خب بری من چه جوری پیدا کنم نوشته هاتو

سلام
گفتم که در حد یه فکر هست

لاله عباسی چهارشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:01 ب.ظ

سلام آقای دکتر
مشغول وبگردی بودم که تو لیست لینکهای بکی از دوستان دیدم پرسیسکی وراچ یه دفعه بی اختیار جیغ زدم و فورا کلیک کردم
آقای جراح ایرانی از شما ممنونم که با قلم زیبا و شیواتون منو بردید به هشت سال پیش زمانی مه تازه رندگی مشترکم را شروع کردم و با همسرم به کی یف اومدم هرگز اون روز قشنگ پاییزی را فراموش نمیکنم اولین لحظه ورودم به اوکرایین وقتی مسیر فرودگاه تا شهر را طی میکردیم از آن همه تنوع رنگ که در جنگل مسیر عبورمان میدیدم به وجد اومدم این مناظر برای من که فرزند کویرم واقعا اغوا کننده است /تمام پستها را دونه به دونه خوردم/
باز هم سپاسگزارم

سلام دوست عزیز
ممنون .شما لطف دارید
خوشحال شدم از خوندن کامنت تون.....

شکلات پنج‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام آقای دکتر
همه ش دارم فکر میکنم یعنی میشه منم یه روز بتونم از روی جزئیات زندگیم یه همچین پست هنرمندانه ای بنویسم...

چه ایده های جالبی میگیرید از اتفاقات ریزی که توی زندگی همه هست...چقدر باسلیقه جمله ها رو میچینید کنار هم، خودتونم که نوشته هاتونو میخونید، متوجه میشید خیلی دلنشین اند؟؟

خط به خطش عین یه فیلم جلوی چشمم میومد، اوپن آشپزخونه ، پنجره ی طبقه بالا.... چقدر شروع و پایان جالبی داشت... تیکه ی آخرش خیلی متفاوت بود، مدام تصویرش میاد تو ذهنم:)
آسانسور بسته میشه، مرد با حوله ی سفید نگاهشو میندازه پایین و با لبخند سر تکون میده... میره تو خونه و در رو میبنده ، بعد یه The end میاد روی همون درِ بسته شده که روی صفحه نمایش میبینم، و بعد هم تیتراژ پایانی فیلم...
یعنی تا این حد ملموس نوشتید ....

شاد باشید همیشه

سلام
ممنون دوست عزیز
خوشحالم که مخاطبی مثل شما دارم.
شاد و پیروز باشید

مانیا (مالزی نشین) پنج‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:51 ب.ظ

دکتررررررررر؟ نکنی همچین کاری هااااااا

مانیلی عزیز گفتم که در حد یه فکر هست دوست من

نازنین یکشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:52 ب.ظ

دکتر جان برای اینکه بعد از این روز زن برات اومد داشته باشه یک قانون را رعایت کن و اونم اینکه حتی اگر یک کم پول داری باهاش یک کادو شخصی بخر مثل یک شال ، یک جفت دستکش، یا یه رژ لب......
لوازم اشپزخانه و وسایل خونه هر چقدر هم زیبا باشند حس خوبی را به گیرنده منتقل نمی کنند انگار نه برای اون شخص که برای استفاده ی خانواده گرفته شده . این نکته از ظرایف عاشق نگه داشتن جنس لطیفه ;-)

ممنون از راهنمایی تون....ولی عاشق نگه داشتن باور کنید به کادو نیست...اصلا نگه داشتنتی نیست

نازنین دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:19 ب.ظ

دقیقا . عاشق نگه داشتن به" توجه" است. کادو یک نشونه است برای همین در انتخابش باید دقت کرد تا پیام اشتباهی منتقل نشه و سو تفاهم به وجود نیاد. وقتی عشق می مونه و ماندگار می شه و ریشه می دوونه دیگه حتی نیازی به کادو گرفتن و به خاطر آوردن مناسبت ها نیست چون طرفین هم دیگه را شناختن و از میزان عشقشون به هم باخبرن . یک جور اطمینان توام با آرامش

تئوری تون با اونکه جالبه ولی خیلی ایده ال هست...
با این همه ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد