پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

بیمارستان نوشت

- صبح یه روز تعطیل .سرد  سرد.از اون صبح های زمستونی که وقتی رو زمین یخ زده راه میری خودتو جمع می کنی تو پالتو و شال گردن رو دو دور می پیچی و محو قار قار کلاغی میشی که دیده نمیشه و عین چاپار های دوره هخامنشی که اولین کاروانسرای نزدیک مقصد ذهنی شون بوده به اولین کیوسک نزدیک به بیمارستان فکر می کنی که  لیدا فروشنده  همیشه خندانش چای گرمی مهمونت کنه همراه با لبخند همیشگی اش ...

- بیمارستان به طرز ترسناکی خلوته . بلوک زایمان خالی خالی و هر کدوم از دکترا یه گوشه ای مشغول استفاده از تکنولوژی و اینترنت . دلم پیراشکی گوشت می خواد با یه کافی تلخ و البته یه کتاب خوب ایرانی ولی هیچکدومشون نیست و دل میسپرم به صدای جاودانه استاد شجریان و خلوت بی انتهای خودم که زنگ تلفن همه ما رو با شیطنت خاصی به طرف خودش می کشونه....همه زل زدیم به تانیا ، رزیدنت سال یک که ببینیم مورد بستری شده چیه . خانم 40 ساله با بارداری اول هفته 24 و خونریزی. قبل از اینکه دکتر یک کسی رو تعیین کنه خودم بلند میشم و با  یه نگاه بهش میگم که انجامش میدم و اون سر تکون میده و همراه تانیا میریم بخش زنان....شرح حال میگیره و من به دنبال قار قار کلاغ به دور دست ها خیره میشم که تانیا برام خلاصه شرح میده از وضعیت نینا الکسیونا...پزشک متخصص قلب 40 ساله با سابقه حاملگی خارج از رحمی از سمت راست و لاپارسکوپی از سمت چپ برای ای وی اف،خونریزی شدید از ساعت 7 صبح ...برمیگردم طرفش و تو دلم میگم چرا همیشه برای پزشک ها سخت تره همه چی؟ معلومه خیلی ترسیده و خوب هم می دونه که اخرین تلاشش هست برای بارداری. تانیا دلداریش میده و دستمال کاغذی بهش میده تا اشکاشو پاک کنه. معاینه اش می کنیم  جدای از خونریزی جس نکردن حرکت جنین از دیشبش بیشتر نگران کننده اس ، براش توضیح میدم شرایط شو و میگم همه چی بستگی به نتیجه سونو داره و روانه اش می کنم به بخش دایگنوز  و خودم خیره میشم به محیط بیمارستان از پشت پنجره ، درختها انگار بی حوصله فقط زمستون رو تحمل می کنن و من انگار یکجورایی همه رو. به ساعتم نگاه می کنم و نیم ساعت گذشته و با توجه به تاکیدم به فوری بودن سونو رو برگه درخواست و دیر کردن تانیا چاره ای نمیبینم جز اینکه با عصبانیت شماره بخش تشخیص رو بگیرم و بعد چند لحظه با تحکم به پرستار بخش  بگم که دارید چه کار می کنید چرا جواب سونوی درخواستی من نیست و اونم بعد چند ثانیه مکث بگه دکتر سونو هنوز نیومده ....دلم می خواست سرش فریاد می زدم ولی از طرفی اونم تقصیری نداشت ،خاکستری اسمون بد جوری جلوی دیدم بود سرم رو بر میگردونم و به سرافینا اندره ایونا ،پرستار بخش زنان نگاه می کنم و نمی دونم چرا همه مردم جهان در چنین مواقعی بهت لبخند می زنن و من بهش فقط نگاه می کنم تا لبخندش خشک بشه و زیر لب به رییس جدید بیمارستان فحش میدم که بخش جدیدی اضافه کرده و دیگه مثه سابق خودمون سونو نمیگیریم. به لیست بریگاد کشیک نگاه می کنم . دکتر سونو ، ناتاشا هم دوره ای خودم هست .شمارشو میگیرم و اون طبق معمول با سلام  توام با خنده و احواپرسی طولانی  شروع می کنه که نمیذارم حرفش تموم بشه و میگم ناتاشا اگه تا 5 دقیقه دیگه سر کارت نباشی گزارش رد می کنم و اصلا هم شوخی ندارم و گوشی رو مدل روسا قطع می کنم و خودم میرم اتاق پرستارا و یه سیگار روشن می کنم و باز به دوردست های خاکستری همراه با قار قار کلاغ خیره میشم......

- منو صدا می زنن به بخش زنان شماره دو ، خانم 36 ساله ای که چند روز پیش سقط داشته و حالا درد  سینه راست .میرم بالا و قبل از اینکه وارد اتاق بشم پرستار بخش میگه که چون هوملس هست و جایی نداره که تو این سرما بره ، هر روز یه جاییش درد می کنه تا مرخصش نکن.سر تکون میدم و وارد میشم می بینم خانم بسیار قد بلندی هست که زیر چشم چپش هم خونمردگی قابل توجه ای هست و مسلسل وار شروع می کنه به شکایت کردن از این عضو و اون ارگان بدنش که اگه پرستارمون از قبل هشدار نداده بود روح سیسیل و هاریسون هدم احضار می کردم به سختی می شد فهمید که مشکلش چیه....می پرسم کجاش دقیقا درد می کنه؟ و سینه شو نشون میده ، قبل از اینکه معاینه کنم کبودی بزرگ رو سینه چپ بیشتر نظرم رو جلب می کنه و بعد همون خونمردگی ها رو شکم و زیر دنده ها...احساس می کنم کمی خجالت کشید و میگه اینا درد نمی کنن الان و من چیزی نمی پرسم و معاینه که تموم میشه با نگرانی می پرسه : منو که مرخص نمی کنید امروز؟ همون موقع تانیا تماس میگیره و میگه جواب سونو اومده...بچه تو هفته 24 مرده....بر میگردم طرفش و میگم امروز تعطیله و هیچکس رو مرخص نمی کنیم ...استراحت کنید. چشاش برق می زنه و میگه ممنون...میگم :نیما زا اشتو....

- شهر انگار بیدار شده باشه ، کم کم بیمارستان میشه همون بیمارستان همیشگی و اینور و اونور رفتن ما هم شروع میشه . سر یه زایمان هستم و  دعا می کنم به سزارین نکشه ، همیشه برام سئوال خانمهای لاغر و تقریبا کوچک جثه چرا دنبال مردهای بلند قد و هیکلی میرن ...نه شما بگید قد 162 و وزن قبل از بارداری 52 و ماشالله جناب شوهر، قد اگه بگم دو متر اغراق نکردم و هیکل هم مثه خودم ورزشکاری.....خب معلومه غولچه نانا به دنیا میاد و خب مادر هم ریزه میزه و این میشه که تا زایمان تموم بشه ، عمر ما هم تموم میشه....دخترک چهار کیلو و چهارصدی همچین خندان به دنیا میاد  که اشک های اقای پدر دو متری هم در میاد ولی نکته جالبش بند نافش بود ف به حدی تمیز و مرتب و دونه دونه بود که حیفم اومد ازش عکس نگیرم 


- غروب ، خیلی وقتها می تونه قشنگ باشه حتی اگه سرد باشه حتی اگه برفی نباره و اسمون خاکستری صبح همونطور خاکستری باقی بمونه ولی برای اینکه قشنگ ببینیش شاید به یه کاتالیزور یه محرک یا نمی دونم یه حس خارجی احتیاج داری که تحریک کنه  سنتر شادی تو مغزت رو حالا این می تونه یا اس ام اس از ایران باشه یا یه تلفن غیرمنتظره یا اصلا یه چرت نمیروزی و دیدن خوابی شیرین ولی وقتی هیچ کدوم اینا نباشه و نشسته باشی و چای هل مزه مزه کنی و به ناچار گوش بدی به حرکات و گفته های یک پسر بچه لوس بی مزه  5 ساله از زبان مادربزرگش که دکتر یک کشیک باشه و مافوقت و زورکی لبخند بزنی اونوقت یه تلفن...یه تلفن فوری که بگه یه خانم زائو هنگام کار تو یه فروشگاه بزرگ به عنوان خدمتکار ، تو توالت بچه شو به دنیا اورده و الان اورژانس اوردتش و هنوز جفت رو زایمان نکرده  می تونه برات محرک که چه عرض کنم نجات دهنده باشه از یه غروب کسل کننده....تنها نکته سرد این قسمت رفتن تو حیاط بینارستان و داخل ماشین اورژانس بود که منم طبق معمول نه ژاکتی داشتم نه اورکتی و انگار زاده سیبری باشم یا اینکه چله تابستون باشه با اسکرابز استین کوتاه خوش خوشان وارد ماشین شدم و صد البته دیگه محرک شادی تبدیل به سنسورهای سرما شده بود و لرز ...نگاه کردم و گفتم میشه تو بخش بقیه کارها رو انجام داد  هر چند دکتر اورژانس موافق نبود ولی خلاصه با برانکارد بردیم ایشون رو تو بخش یک زایمان ...بچه اصلا حال خوشی نداشت و زود بردنش بخش مراقبت های ویژه ولی مادر که پسر اولش 20 ساله هست و خودشم حدود 46 ساله  برامون تعریف می کنه که تو این مدت فکر کرده یائسه شده و اصلا نمی دونسته حامله هست ، دیروز کمی لکه بینی داشته و فکر کرده شاید یائسه نشده و بروی خودش نیاورده و امروز سر کار رفته توالت و یهو بچه به دنیا اومده .حالا ماما و پرستار دارن اصول دین می پرسن ازش و اونم انگار روح جین استین درش حلول کرده باشه داستان سرایی می کنه ...یکی می پرسه خب لگد هاشو هم حس نکردی تو این مدت؟ میگه نه فکر می کردم باد شکم بوده و اونا هم غش غش می خندن....دکتر دوم ما بوریس اناتولوویچ می پرسه : بچه رو می ذاری اینجا یا می بری؟ خوشم میاد همچین قاطع می پرسه که خانمه وقت فکر کردن پیدا نمی کنه و رک میگه: مسلما می ذارم اینجا...نمی خوامش....بوریس هم میگه :معلوم بود ، باد شکم از کجا بوده.....و اشاره می کنه به رزیدنت سال دوم که تا قبل از نتیجه تست اکسپرس ایدز کاری انجام ندن و به منم میگه بالای سرشون باشم....جواب تست خدا رو شکر منفی بود و اونا هم شروع می کنن به انجام دادن بقیه کارها....از دکتر اطفال می پرسم وضعیت بچه رو ، میگه استیبل هست و میره ...منم به رزیدنت ها اشاره می کنم اگر مشکلی بود خبرم کننو همونطور که می رفتم ببینم وضعیت باز شدن دهانه رحم همکار متخصص قلب ، برای زایمان جنین مرده چه جوری هست با خودم فکر می کردم، چقدر خوب می شد این بچه رو هدیه می دادن به این همکار که تقریبا امکان بچه دار شدنش صفر هست...مسلما این بچه بی بیچاره پیش اینا برای خودش کسی میشه وگرنه  خدا می دونه چه اینده ای در انتظارش هست.... 

 

پی نوشت: این متن ویرایش نشده و ممکنه حاوی غلط املایی باشه...به بزرگی خودتون ببخشید 

پی نوشت ۲: نیما زا اشتو اصطلاح خیلی قشنگی هست تو زبان روسی که در واقع ترجمه تحت لفظی اش میشه قابل نداره ولی زیبای اش در زبان غنی روسی اینه که دقیقا تو این مورد کاربرد داشت و در واقع  یعنی کاری انجام ندادم که تشکر کنی


نظرات 73 + ارسال نظر
طاها سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:31 ق.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام بابک جان
امیدوارم الان بی حوصله نباشی یا حداقل حوصله کامنت خوندن داشته باشی
انگار خیلی وقت ها خیلی از آدمها سرجاشون به دنیا نمیان،به هرحال یه پازلی از قبل طراحی شده و ما رو هم تو یکی از خونه هاش جا میدن به همین سادگی
آسمونت آبی بابک عزیز،شاد باشی

سلام طاهای عزیز
خوبم دوست من.....
موافقم باهات....
ممنون

مانیا (مالزی نشین) سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:44 ق.ظ

مث همیشه نوشته هات بوی زندگی داره دکترجان. با این که خیلی هاش از سختی هاست. ولی همیشه سرشار از زندگیه

ممنون مانیای عزیز....

سعید سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:44 ق.ظ

همه ی اسم های همکارات شبیه اسم های روسی هستن، انگار که دارم داستانهای چخوف رو میخونم، اما با انی تفاوت که کل اتفاقها تو زمان حال رخ میده. این موضوع حس خیلی جالبی بهم میده.
- انقدر جذب خوندن متن شدم که اگه غلط املایی هم داشت متوجه نمیشدم.

ممنون سعید عزیز.....
شما لطف دارید دوست من....

صنم سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:55 ق.ظ http://daftaresanam.persianblog.ir/

سلام اینهمه خلوتی به خاطر کریسمس بوده؟
این آبی بنده نافه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! چه بامزس!!

سلام
نه فکر کنم به خاطر سرما باشه....
بله....

مامان زی زی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ق.ظ http://42600.‌blogfa.com

خسته نباشی دکتر . فقط کسی که سالها حسرت کشیده باشه و سالها در این راه دوندگی کرده باشه و گاهی امیدوار شده باشه و گاهی امیدش ناامید شده باشه حال این خانم دکترو می فهمه !

ممنون
بله متاسفانه باهاتون موافقم

صدف سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ق.ظ http://sadafmkh.blogfa.com

دقیقا" همینه که گفتید خانومای لاغر و کوچک اندام عاشق مردای درشت و قد بلندن . حالا برعکسشو نمیدونم . شما که خودت هیکل ورزشکاری هستی نظرت چیه؟

صدف جان سئوال های انحرافی می پرسید ها.....

ملودی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:45 ق.ظ

بسیار دلنشین مینویسید . متشکرم

ممنون شما لطف دارید....

گلدونه سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:50 ق.ظ http://tondokhond.persianblog.ir/

وااای خوب شد توضیح دادی من داشتم فک میکردم اون شلنگ چیه ازش عکس گرفتی !

واقعن خانومه بچه اش رو که به دنیا اوردبا خودش نبرد؟ من الان فکم رو زمینه و دو تا هم نه چهار تا شاخ داره رو سرم سبز میشه

ها ها ها.....
اره گلدونه نبرد....چرا؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ق.ظ

اون آبیه بند نافه ینی؟

بلی....

مژگان امینی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

من هنوز محو عکس بند نافم!
چهل و شش سالگی و بارداری و نفخ و اینا! نگفتید فرزند بیشتر زندگی شادتر؟

والا....

گندم سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.gandom-med.blogsky.com

سلام دکتر
واقعا این بند ناف بود؟!!
جدا کاشکى میشد بچه رو بدن به همکارتون:((
راستى یادتونه گفتم pcoدارم؟رفتم پیش دکتر و تنها دارویى که داد متفورمین بود و الانبعد چهار سال که قرص جلوگیرى بهم داده بودن الان ٤ماهه که پریود نشدم.خیلى استرس دارم
دکترم گفت احتمال نازایى تو موارد ما خیلى زیاده
و من ١٨سال بیشتر ندارم...

سلام
بله
بله ای کاش می شد
خب ایشون تجویزشون درست بوده و متاسفانه ریسک ناباروری هست...

الناز سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ب.ظ

بند ناف !! من فکر کردم لوله پلاستیکی هست!!
چه قدرر عجیب غریبه!!!!

زیبایی بدن انسان به همین چیزاست....

ماهنوش سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ب.ظ http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

سلام آقای دکتر عزیز .. چقد اتفاقات هیجان انگیز .. ماجرای اخر رو مشابهش رو شنیده بودم بنظرم اینجور زنها بدنهای خیلی قوی دارن ..
ببخشید من متوجه نشدم اون آبیه تو عکس بند ناف هستش ؟ ببخشید من اینجور اطلاعاتم خیلی ضعیفه

سلام
بله بند ناف هست....
خواهش می کنم

من سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:09 ب.ظ http://manoto68.blogsky.com

تا حالا هیچوقت بند ناف ندیده بودم !! چقد عجیب غریب بود برام ... انگار شبیه یه شی پلاستیکیه .. من فکرمیکردم حتما یه چیزیه به رنگ پوست بدن و .. هرچی توی فکرم بود اصلا شبیه این نبود ..
موفق باشی دکتر

ممنون دوست عزیز....

مانیا سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:24 ب.ظ

یعنی سیم تلفن هم نمیتونست به این قشنگی وتمیزی باشه . . من بودم مینداختمش تو الکل واسه یادگاری

اینم ایده خوبی بود....
اره خیلی تمیز بود.

هما سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:33 ب.ظ http://ghoos.persianblog.ir

سلام
واو عجب بند نافی فک نمی کردم بند ناف این شکلی باشه!
اینکه آبی هست!!!!!!!!!

جدی مرد خیلی قدبلند برای خانوم قد کوتاه نامناسبه ازین لحاظ؟ من نمیدونستم

سلام
خب بن ناف همین رنگی هست....
واقعیتش اینه که حداقل بچه شون ممکنه درشت اندام باشه و برای مادر مشکل ایجاد کنه...

باران لاهیجی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:36 ب.ظ

بندناف؟ ابی؟

بله...انتظار داشتی چه رنگی باشه باران جان؟

شاعر شنیدنی ست سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:22 ب.ظ http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

وای چقد باید قوی باشین شماها /کاشکی همه جامعه پزشکی مث شما مسئولیت پذیر بودن/نگو هستن نبودنشو زیاد دیدم

ممنون شما لطف دارید

لادن سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:32 ب.ظ

نمیدونم چرا فکر میکردم بند ناف صورتیه

خب الان دیدید دیگه....

زهرا سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:04 ب.ظ http://pichakkk.blogsky.com/

اصن هیچ پیش زمینه ی ذهنی نسبت به بند ناف نداشتم!!! چقدر عجیب و غریب بود! چه رنگ و شکل خاصی داشت! جل الخالق.
اون خانمه چقدر عجیب بود که اصلن متوجه نشده بوده بارداره!!!!!

اره این شکلیه....عجیب بودن رو باهاتون موافقم....

یک عدد مامان سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:13 ب.ظ http://kidcanser.blogfa.com

من عاشق این بیمارستان نوشتاتون هستم مخصوصا که بدون ویرایش ارسالش می کنین کامل احساس می کنم که هر چی تو ذهنتون بوده رو نوشتین و بعدشم دکمه ی اینتر رو زدین خیلی جالبه
من نمی دونستم بند ناف این شکلیه و ابی رنگه

ممنون دوست عزیز

الی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ب.ظ

چه توصیفات دلگیری از حال و هوای بیمارستان و البته دلتون ... امیدوارم هیچوقت آسمون دلت خاکستری نباشه بابک عزیز...
مثل همیشه خوندنی و جذاب بود این بیمارستان نوشتتون ...
وای چه بند ناف مرتبی ... اون چیز تیرهه چیه گوشه عکس؟؟
سمت چپیه رو میگم

ممنون الی عزیز
ها ها ها ...چو دانی پرسی سئوالت خطاست...

آزیتا سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:23 ب.ظ

دکتر شما بنویس با غلط املایی هم قشنگه!

ممنون دوست عزیز

ربولی حسن کور سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ب.ظ http://www.rezasr2.blogsky.com

سلام
خدائیش اگه ننوشته بودین عکس مال چیه نمیفهمیدم
اما بهتر نبود اونو به طرف پائین می کشیدین و ازش عکس می گرفتین؟
الان یه کم مثبت شونزده شده ها!

سلام
دکتر جان اینجوری تمیز تر بود چون هنوز به نوزاد متصل بود اگه می بریدن خونی می شد خب.....حالا شما به بزرگی خودتون ببخشید

سعیده سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ب.ظ http://detari.blogfa.com

درود بر شما دکتر عزیز
خیلی دلم برای خانوم همکار سوخت
در مورد بچه غول باید بگم اوایل که ازشون مینوشتین تعجب میکردم اما الان روتین شده و متوجه شدم روسها زیر 4 کیلو نمیزان !
و خانومی هم که آخر در موردش نوشتین واقعا نمیدونم چی بگم !
چی بگم ؟ یعنی واقعا فکر میکرده ؟!!!!!!

سلام
بله خب معمولا اینجا کمتر از سه کیلو پانصد خیلی کم دیده میشه ولی بالای چهار هم اونقدر زیاد نیست و من مواردی رو که می بینم رو می نویسم
مسلما فکری نمی کرده....

شکلات سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام آقای دکتر مهربون

عدم تناسب قد و بالای زن و شوهر به چشم منم زیاد میاد، جالبه سؤالی که همیشه تو ذهن منه اینه که : چرا مردای قد بلند و هیکلی میان خانومای ریزنقش رو انتخاب میکنن؟
خب، برعکس ذهنیت شماست، این طرفی هم بهش فکر کنید، اگه جوابش رو پیدا کردید به ما هم بگید :))

این همه تو مدرسه زیست خوندیم،هیچ وقت تصوری از بند ناف نداشتم...

خانوم هوم لس

ممنون از بیمارستان نوشت قشنگتون
موفق باشید

سلام
ها ها ها اره تا به حال اینطوری بهش نگاه نکرده بودم
ولی خب خیلی دیدم که خانوما بیشتر دنبال چنین معیار هایی هستن

شکلات سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ب.ظ

در مورد اون خانم دکتر هم، به قول حافظ:

جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند/
در دایره ی قسمت، اوضاع چنین باشد

حالا پیشنهاد اون بچه رو بهش دادید یا نه؟؟
اصلا بچه ای که مادرش ۴۶ساله باشه، سالمه؟؟

ببخشید کامنتم طولانی شد آقای دکتر...همه ش فوران احساساته ....

ممنون بابت بیت حافظ
نه مسلما نمیشه چنین پیشنهادی داد
بچه خدا رو شکر سالم بود
خواهش می کنم...

مهناز مامان رایان چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ق.ظ

چقدر دلنشین مینویسین اقای دکتر
و ممنون بابت عکس زیباتون

منم از شما ممنونم دوست عزیز

پونی چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:23 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

من اول خیال کردم شیلنگ ساکشنی اکسیژنی چیزی باشه این بند ناف!

تا اینکه پی گیری مسیر مربوطه مرا از اشتباه در آورد

کاش بچه اش هم تهش آویزان بود در عکس

افرین پونی باهوش....می دونستم رهیابی شما خوبه.....

افسانه مامان ادریان چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:23 ق.ظ http://www.eshghemanadrian.blogfa.com

عجب بند نافی بود واقعا؛ باورم نمیشد.الهی طفلک اون بچه که مامانش گذاشتش رفت واقعا؛ چه دلی داشت.به نظر شما میشه که ادم ۹ ماه تو بدنش یک چیز وول وول بخوره و نفهمه یعنی شکمش بزرگ نشده بود.یه چیزی میگن بعضیها .خیلی فکر خوبی کردید راجع دادن بچه به اون خانومه که بچه شون فوت شد.الان باید اون بچه رو به بهزیستی تحویل بدید؟

مسلما نمیشه و ایشون داشتن دروغ می گفتن
بله این فقط یه ارزو بود وگرنه هیچ وقت اون بچه به خانم دکتر نمی رسه تو بیمارستان ما ....

mahna چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ق.ظ

هنوز هم باور نمیکنم بند ناف این شکلی باشه...
بهش زل زدم و گیج و ماتم.
خوشحالم که بازم برامون مینویسید این جوری و این همه طولانی.

ممنون دوست عزیز
تعجب نداره که....

مژگان امینی چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:17 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

وقتی بچه ها به دنیا آمدند من از ماما خواستم جفت و بند ناف را نشانم دهد (البته بند ناف بریده شده بود) شباهتی به این سیم تلفن نداشت.خوب دیگه لابد اینا مدل خارجیه!

خب میگم این یکی خیلی تمیز بود ولی در کل بند ناف همین شکلی هست

نیمفادورا چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ب.ظ http://nimfadora.persianblog.ir

اولین باری که توی کتابخونه ی دانشگاه چشمم به یه کتاب آناتومی که همه اش عکس بود از اندام مختلف و برش های جورواجور کارم شده بود این که هر روز ساعت های بیکاریم برم کتابخونه بشینم اون کتاب رو ورق بزنم و عکساشو نگاه کنم. از همونجا برام خیلی جالب بود که بر خلاف تصور قبلی ام توی بدن آدم همه اش قرمز نیست و کلی رنگی رنگیه!
آیا من آدم عجیب غربی هستم که بدون هیچ زمینه ی کاری، از دیدن خون و زخم و دل و روده ی آدمیزاد هیچ جوریم نمی شه؟
ببینم اونجا کسی که بچه اش رو نمی خواد می تونه خودش واگذار کنه یا بچه باید حتماً بره بهزیستی و از اون طریق فرزندخونده بشه؟

چه جالب
نه اصلا هم غیر طبیعی نیستید و این نشان دهنده اینه که پتانسیل وارد شدن در رشته های پزشکی و پیراپزشکی رو دارید
نه نمی تونه واگذار کنه و باید مراحل قانونی و اداری طی بشه...

مرسده چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ب.ظ http://avaiezendegi.blogfa.com

سلام آقای دکتر خیلی جالب فضا روتوصیف می کنین ویه جوری باعث میشه خواننده خودش رو توی اون صحنه تصورکنه
واسه همکارتون خیلی متاسف شدم
عکسی که گذاشتین عالی بود
منم خیلی دوست دارم واسه تخصص زنان بخونم چون اولن که عاشق جراحی ام و مهم ترین علتی که پزشکی رو انتخاب کردم همین بود این رشته ام که دوستدارم علتش اینه که فکر میکنم به یه موجود زندگی بخشیدن خیلی شیرین باشه البته منهای اتفاقای دردناکی که گاهی میفته و کاریش نمیشه کرد
راستی یه سوال شما تحصیلات دوره پزشکی عمومی تون هم خارج از کشور بوده یا فقط واسه تخصص رفتین؟؟؟؟؟

سلام
شما لطف دارید...
من همه دوره های پزشکی رو در خارج از کشور خوندم
امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشید

elena چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:02 ب.ظ http://elen.blogsky.com

قدرتى خدا...این دیگه چیه...مامانه هم بند ناف رو دید؟ چه سوالاتى مى پرسم...

بله دید....والا چه سئوالایی می پرسی الناز جان...

زهرا.الف چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ

کامنتا رو که خوندم مطمئن شدم فقط من از دیدن عکس اینقدر تعجب نکردم و برای همه عجیب بوده
آخیش...

بلی.....

شیرین امیری چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ب.ظ http://zanedovomnashodam.persianblog.ir/

نوشته هاتونو دوست دارم همش سرمیزدم و میدیدم ننوشتین!
ولی اون خانم دکتره چرا نمیدونه که بچه دار شدن هرچند خیلی شیرینه اما خیلی هم تلخ و دردناکه چون نمیتونی دنیا رو اونجوری که میخوای واسه بچه ات قشنگ و امن و زیبا کنی ؟
یه چیز دیگه: هم اقایون هیکلی ازخانمهای ریزه میزه خوششون میاد و هم برعکس یعنی اقایون ریزه میزه ازخانمهای هیکلی خوششون میاد!
من یه ادم با قدصدو هفتاد و یه نمه بیشتر هستم و باور کنید که نود درصد خواستگارای من قدی کمتر ازصدو هفتاد داشتن گاهی نزدیک ده پانزده سانت کوتاهتر.اینه که تا دیدیم همسر خوش قدوبالاست رو هوا زدیم
ایضا من موقع زایمان خودم دختر پانزده ساله خیلی ریزنقشی دیدم که شوهرش غول بیابونی تشریف داشت و دختره نوزادچهارکیلو و خورده ای رو به راحتی و بدون اخ و واویلا زایید و میگفت:من میدونستم زایمان راحته!!!!!!!!

ممنون...
جالب بود خانم امیری عزیز....
اون یه نمه رو خوب اومدید در ضمن...

شیرین امیری چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ب.ظ http://zanedovomnashodam.persianblog.ir/

بند نافه تمیز بود ولی ازکل صحنه چندشم شد مخصوصاوقتی فهمیدم چیه زیر بند ناف!

چی بگم...

مرسده چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ب.ظ http://avaiezendegi.blogfa.com

سلامی دوباره ببخشید که من سوال زیادمی پرسم راستش فکرکنم تواین زمینه شما بیشترازبقیه بتونین کمکم کنین
مطمئنا دوستایی داشتین که تو ایران تحصیلات پزشکی رو گذروندن و اطلاعاتی نسبت به سیستم آموزشی ایران دارین و مسلما از کشوریکه توش تحصیل کردین (که نمیدونم دقیقا کدوم کشوره) هم اطلاعات کافی دارین به نظرتون سطح آموزشی پزشکی ایران در چه حدیه و در مقایسه با کشور های دیگه چطوره به نظرتون اگه کسی ازنظر مالی با هزینه های تحصیل توخارج ازایران مشکلی نداشته باشه ارزششوداره که دوری ازهمه اعضای خونوادشو تحمل کنه وبرای دوران تحصیل به خارج ازکشور بره؟؟؟
راستش این واسم یه مشغله ذهنی شده نمیگم استادای دانشگاه گیلان ضعیفن اما متاسفانه بر خلاف چیزایی که من خودم قبل ورود به دانشگاه تصور میکردم توی دانشگاه های ماهم بیشترازمباحث عملی تاکید بر یادگیری صرفا تئوریه تو همه جا سیستم اینه یا نه؟!؟!

دوست من هر کشوری سیستم خودشو داره و جز کشورهای سطح اول میشه گفت هر کشوری با کمی بالا پایین در یه سطح هستن
به نظر من شما تو همون ایران دوره عمومی تون رو تموم کنید

مامان پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ق.ظ

دلم برای همکارتون سوخت ....خیلی ناراحت کننده هست
اون خانمه هم واقعا بچه اش رو می گذاره و میره ؟؟!!!! ...آخه چطوری می تونه ؟؟؟ !!!!.....
عکس رو دوست نداشتم

بله متاسفانه....
اره گذاشت و رفت....
چی بگم

بولوت پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:28 ق.ظ http://maryamak.blogfa.com/

بند ناف بچه هایی که من دیدم صاف بود نه اینجوری فر فری!
از اون خانومه بزرگ شدن شکم رو هم به نفخ ربط داده؟! چه آدم ریلکسی بوده.

اره بستگی به ژن هم داره.....
بلی....خیلی

من پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ق.ظ http://zamastoneha.blogfa.com/

سلام
ببخشید می تونم بپرسم اون چیه گوشیه عکس بند ناف هر چی فکر میکنم نمیفهمم مگه به جز اون خانم کسی هم اونجا هست

سلام
پای بچه اس....

وانی پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:43 ب.ظ

با خوندن کامنت ها جواب سوالامو گرفتم. مرسی دکتر

آتوسا جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 ق.ظ

منم فک می کردم بند ناف قرمز باشه یا صورتی . ولی چه تمیز و شفاف بوده . ولی شما خیلی شجاع هستین . وای وای تو اون هاگیر واگیر ذوق عکسم دارین ! من فک نکنم پزشکی واقعا کار هر کی باشه ! والا !!

ممنون دوست عزیز....

لیلا جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ق.ظ http://mylovelyparadise.persianblog.ir/

سلام مدتهابود سرنزده بودم.نوشته هاتون حالت خاصی داره سرماو مسایل ادمای اونجارو میشه لمس کرد

سلام
ممنون شما لطف دارید

گلبرگ از ترکیه جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام خیلی جالب بود
من اول عکسو دیدم و فکر کردم میله ای چیزی هست و فکرم رفت جاهای دیگه !!


چرا نمیشه اون بچه رو داد به اون خانمه؟ قانونی نیس یا خانم دکتره باید خودش میخواست؟ شاید خیلی خوشحال میشد از این پیشنهاد
هم خوش به حال بچه میشد

سلام
مسلما قانونی نیست....

گلبرگ از ترکیه جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:51 ب.ظ

میگم این عکس ممکنه دردسر درست کنه فیلتر و اینا....

نمی دونم....برام مهم نیست

صبا جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:16 ب.ظ

سلام
چرا خدا به اونی که بچه میخواد بچه نمیده ولی به اونی که نمیخواد بچه میده
چرا؟؟؟

سلام
حتما حکمتی داره که ما نمی دونیم....اینطوری میشه خودمون رو اروم کنیم نه؟

نفیس شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 ق.ظ http://diarynafiis.persianblog.ir

به به باز هم بیمارستان نوشت محبوب
من هیمشه بند ناف رو یک تکه دیده بودم و قرمز کبود رنگ ، این چه باحاله مثل سیم تلفن روکش شده است

اما هنوز یک سوال برام مونده اون خانوم عجیب چطور بچه اش رو گذاشت و رفت مگه بیمارستان اجازه میده نکنه فرار کرده؟

بله بیمارستان اجازه میده البته بعد از گذروندن مراحل اداری و بیمارستانی و پزشکی....

یانوشکا شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:37 ب.ظ

چه حالب بند ناف آبیییییییییییییی
کاش میشد بچه رو پست می کردید واسه من :)

ها ها ها ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد