پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

شادی را فراموش نکن


شاد بودن، تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت

                                                                                  ارنستو چه گوارا



تا عوارضی کرج ، نیسان وانتی که این جمله پشتش نوشته شده ،جلوی ما هست و من به شدت خواهان دیدن راننده اش هستم که ببینم میشه از چهره اش مفهوم این جمله رو دید یا نه. در چند ثانیه ای که از کنارش می گذریم ،می بینم که نه از زندگی انتقام نگرفته و لبخندم محو میشه و ذهنم میره طرف صاحب جمله .نه ،اونم نتونست انتقام بگیره .بعد به خودم میگم ولی من و خیلی های دیگه می تونیم یعنی باید بتونیم و میشینم  تو ذهنم به جمع کردن کارهایی که شادم می کنه تو زندگی و همونطور که بعضی هاش لبخندم رو بزرگ تر و بزرگ تر می کنه میرسیم به یه رستوران شکیل که برای استراحت در نظر گرفته شده...مسافرا تک تک میرن پایین و من تو این فرصت استفاده می کنم و پولیور قرمزم رو می پوشم  چون کمی سردم شده بودومیرم که استراحتی بکنم. دیگه از نیسان وانتی خبری نیست ولی چمله ای که همراه داشت همراهمه... رستوران بزرگی هست که یک قسمتش کافی شاپ طرف دیگرش کتاب فروشی ،یه طرفش سوغاتی های شیرین قزوین  طرف دیگه نون محلی تازه پخت همه و همه هست ،داخل که میشم چند تا خانوم از مسافرای ماشین ما نشستن زیر دستگاه ماساژ برقی .کارکنان خوش اخلاق رستوران ، خوش امد گویی می کنن و به سبک همکاران غربی شون ،اونقدر تعریف و تمجید می کنن تا راضی بشی یه بسته شیرینی بخری و تا به خودت بیایی ببینی که تو کافی شاپ نشستی و هات چاکلت سفارش دادی .دختر و پسر جوانی هم گوشه میز دیگری نشستن و عاشقانه برای هم زمزمه می کنن.هات چاکلت رو مزه مزه می کنم .ته ذهنم به دلیل اینکه دقت نکردم چقدر وقت داریم برای استراحت درگیر زمان هست ، کسی هم از مسافرای ماشین تو کافی شاپ نیست . شیرینی هات چاکلت اونقدر زیاد هست که گلوم رو بزنه و از ادامه نوشیدنش منصرف بشم ، میام بیرون و قبل از خروج از سالن سرکی به رستورانش می کشم و می بینم که جناب راننده غرق در جوجه کبابش هست و من یهو پرت میشم به سالهای دور دور ، اون موقع هایی که رستوران ها سر راهی بودن و از کافی شاپ و دخترکان مبلغ شیرینی و سوغاتی خبری نبود، همون موقعی که با همه فشاری که به مثانه ات می اومد ولی دلت نمی خواست وارد سرویس غیر بهداشتی اش بشی ...من بودم ، خواهرم و زهره جون . پدر تو بیمارستان بودن و الان می فهمم که زهره جون چقدر روحیه اش داغون بود .ازاتوبوس که پیاده شدیم راننده و یکی دو نفر رفتن نشستن و غذا سفارش دادن و زهره جون برای من و خواهرم نوشابه شیشه ای زمزم .ساندویچ هایی که اماده کرده بود رو دستمون داد و برای خودش چایی سفارش داد. من ولی انگار خجالت می کشیدم از اینکه نشستیم تو همون رستوران سر راهی و داریم غذا ی خودمون رو می خوریم و حسی می گفت که باید حتما سفارش بدیم.همونطور که به ساندویچم گاز می زدم از زهره جون پرسیدم اگه غذای اینجا مطمئن نیست چرا اقای راننده داره می خوره؟ لبخند زد و انگاری حوصله نداشت توضیح بده ، الان که فکر می کنم می بینم من به چی فکر می کردم و اون داشت به کوه مشکلات و بیماری پدر فکر می کرد. خواهرم ساکت و سر خوش از ساندویچ و نوشابه اش بود ولی من دروغ چرا دلم می خواست برای یه بار هم شده از این غذاهای رستوران سر راهی چیزی می خوردم ولی خب دیگه ادامه ندادم وساندویچم رو با بی میلی گاز می زدم که پاشدیم برای رفتن و من دیدم که اقای راننده و شاگردش با صاحب رستوران خداحافظی  کردن ،اونم بدون پرداخت هزینه غذا و این خیلی برای من جالب بود. سریع به زهره جون گفتم و اونم لبخندی زد و گفت خب اره ، راننده و شاگردش چون با صاحب  رستوران قرار مدار دارن که مشتری بیارن براشون ،مجانی غذا می خورن و من که انگار راز بزرگی برام افشا شده باشه تمام مسیر باقی مانده با ریز شدن به حرکات راننده وجاده و موسیقی که می ذاشت و عوض می کرد ، دستورایی که به شاگردش می داد .یه دل نه به صد دل عاشق حرفه رانندگی شدم و به خودم می گفتم ،بزرگ بشم مسلما راننده میشم و تو رویاهام می دیدم که پشت فرمان یه اتوبوس نشستم و از تونل های بزرگ رد میشم ، تونل هایی که خیلی طولانی تر از تونل های رشت به تهران بودن و من عاشقشون بودم ، یادمه یه دفعه تو راه خوابم برد و تونل ها رو ندیدم و کل مسافرت برام کوفت شد و از زهره جون خواستم که دفعه بعدی حتما حتما بیدارم کنه تا تونل رو ببینم . خلاصه تو این فکر ها بودم که رسیدیم تهران .یادمه خاله داشت گزارش بیماری پدر رو میداد و صحبتی که با دکترش  داشته و زهره جون  چهره اش لحظه به لحظه بیشتر تو هم می رفت که  من در یه فرصت مناسب که سکوت محض بود و بسیار جو سنگینی ذاشت خیلی جدی به زهره جون و خاله ام  اعلام کردم که وقتی بزرگ شدم می خوام راننده جاده بشم چون هم کلی از تونل رد میشن هم کلی موسیقی گوش میدن و در نهایت غذای مجانی می خورن که دو تایی زدن زیر خنده و من مبهوت از اینکه کجای حرفم خنده داره بهشون نگاه می کردم. خاله گفت فکر خوبیه منم می تونم باهات بیام رشت و به مامانی سر بزنم و من با هیجان گفتم :اره خاله تازه شام یا نهارشم مهمون من میشی اخه ما که پول نمیدیم به صاحب رستوران ...که اون دو تا غش غش می خندیدن مثه حالای من که وقتی نگاه به اطرافم کردم دیدم لبخند زنان همونطوری که باد ملایم پاییزی به صورتم می خوره بهمراه اهنگی که شادی شمال رو در من زنده می کنه قدم زنان به طرف ماشین اقای راننده میرم تا همه جمع بشیم و حرکت کنیم بسوی رشت.....


پی نوشت:

این پست رو بهمراه اهنگ شاد مازندرانی اش به الناز عزیز تقدیم می کنم که اینروزا فقط با شادی می تونه انتقامش رو از زندگی بگیره ومن مطمئنم  که می تونه و بزودی باز برامون می نویسه.....

پی نوشت 2: عنوان پست وام گرفته شده از شعری به همین نام اثر پابلو نرودا با ترجمه احمد شاملو