در خیابان های رشت ،قدم که میزنم، حسی غریب تمام وجودم رو میگیره . حسی سرشار از احترام ،غرور و مالکیت. اینکه خاک توست و برای تو ، لذت عجیبی داره ...اینکه زبان مادریت را در گوشه کنار می شنوی و وقتی سئوالی می پرسی و می پرسند با غرور تمام به گیلکی صحبت می کنی...اینکه لازم نیست پاسپورتت گوشه کیفت باشد وهمه هم وطنت هستند حس ارامش عجیبی دارد.
ساعت نه و نیم صبح میدان شهرداری بودم و سلانه سلانه انداختم به طرف خیابان علم الهدی و تمام مسیر سالهای ابتدایی را با چشم جستجو می کردم و با لبخند همراهی....مدرسه کودکی هایم دیگر نبود ،ولی سر همان کوچه اش ایستادم و صدای زنگ مدرسه را تجسم کردم و من به همراه چند صد تن دیگر ازدر چوبی قدیمی با تنه و فشار و داد و بیداد به خیابان میرسیدیم و اولین محل ایستمان ،یک مغازه نمی دانم چه بود که پیراشکی ،شیر کاکائو یا بستنی می خریدیم و بعد به طمانینه به طرف پارک بزرگی که روبه رویمان بود رهسپار می شدیم و در ذهن کسی هم نمی گنجید که انگاری چند دقیقه قبل تنها محرک اون همه ادرنالین فقط زنگ مدرسه بود و بس . وقتی وارد سبزه میدان شدم ،همان پارک بزرگ ،اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد این بود که چقدر این پارک دوست داشتنی کوچک هست و تمام مسیر گذر از این پارک تا طرف دیگر خیابان یک دقیقه هم نیست ولی ان زمانها چقدر بزرگ بود و طولانی....کمی در پارک نشستم ،سیگاری گیراندم و به مغازه کتاب فروشی متروک وسط پارک خیره شدم ،قیافه فروشنده پر محاسنش در ذهنم نمایان شد دوباره برگشتم به خیابان علم الهدی که سنگ فرش شده و و دیگر ماشینی از ان عبور نمی کنه ،چقدر دوست داشتنی تر شده ،خیلی از مغازه ها عوض شده بودند و اونهایی هم که بودن ،همنسلان من اداره اش می کردند...
کمی بعد تر به پاساژ مورد علاقه ام رفتم ،بیستون و بزرگ مهر ،سازهای مغازه ها رو دیدم و وارد مغازه اقای عذرخواه شدم...مردی که صدایش سالها در خانه مان جاری بود ،خوش وبشی کردیم ،با انکه منو نشناخت و قاعدتا هم نمی بایست که بشناسه تا وقتی که نشانی از پدر و عموها نداده بودم ،ولی برخوردش محشر بود،کمی سه تار زدم و ایشان هم کمی زمزمه کردند و بعد خداحافظی کردم وسرازیر خیابانها خاطره ام شدم ،مدرسه سالهای راهنمایی ام نبود ، بازدر خاطرات ان خیابان قدم زدم تا دم در خانه مامانی که تنها جایی هست نه ساختمانش عوض شده و نا صاحبخانه اش....بوی پاییز بود ونوای جانان که چقدر پیرشده در همین چند ساله....نهاررو با مامانی خوردم و بعد کمی استراحت بازراهی خیابان های خاطره ام شدم که بعدا بیشتر ازش خواهم نوشت.....
پی نوشت : دوستان همشهری و هم استانی که محبت کردند و برایم پیغام خصوصی گذاشتند برای یک دیدار وبلاگی ...در صورت تمایل شماره تماس خودشون رو برام بذارن که هماهنگی لازم رو برای یک ملاقات وبلاگی داشته باشیم .
اجازه دارم حسودیم بشه به همشهری هاتون؟!
خوش بگذره بهتون
لطف دارید طودی عزیز
ممنون
سلام خیلی خوشحالم که این سفر رو آمدین
امیدوارم بهتون خوش بگذره
باخاطراتی خوب و روشن و بیادماندنی
سلام
ممنون دوست عزیز
سلام دکتر بابک عزیز
واقعا حس قشنگی هستش اینکه بعد این مدت طولانی برگشتید و دنبال خاطرات دوران کودکی هستین
سلام
اره واقعا حس قشنگی هست
سلام دکتر عزیزم. نظرم نمیدونم چرا نرسیده خدمتتون .
لطفا برای قرار تهران منو خبر کنید . خیلی دوست دارم خدمتتون برسم. ممنونم ازتون
سلام
دکتر عزیز لطفا شماره تماس بذارید یا از طریق جرم شناس پیگیر باشید
برای منم سعادتی هست دیدن شما ودوستان....
بند بند نوشتتون رو حس کردم
من بزرگ شده ی کرج... اما دیوانه ی رشتم..
علم الهدی..شانزلیزه..
واثعا تمام دنیا یه طرف رشت یه طرف
چه خوب.....
با هاتون موافقم....
منم گیلانی ام دکتر جون...شهرمون رشت...عشقه :)
چه خوب....خوشحالم یه دوست جدید پیدا کردم
چه جالب شما هم رشتی هستین پس همشهری هستیم دکتر آخی چقدر صحنه ها رو خوب توصیف کردین فردا صبح که میرم آتلیه باید از خیابون اعلم الهدی و پارک سبزه میدون بگذرم حتما اونجا به یادتون خواهم بود
بله و خوشحالم از اشنایی تون همشهری عزیز
امیدوارم شاد و سالم باشید
سلام.وای اسم وبلاگتون رواز وبلاگ دوستی دیدم چون من اتاق عمل زنان بودم سریع اومدم ومتوجه شدم شما مردهستید یادجوونیام افتادم یاداونوقتایی که باجراحان زنان (مرد)کارمیکردم.وبیشترازکمی بیشتراز اینکه رشتی هستید وای خوشحالترم کردی.گرچه تمام ایران سرای منست اماحس عجیبی به همشهری هام دارم.باهات تمام سنگفرشهای علم الهدی را قدم زدم.باهات تا بیمارستان فامیلی هم رسیدم امانام ویادش منو غمگین میکنه.ان شالله هرجاهستی باهرکه هستی سربلندوسلامت باشید.خوشحال شدم .
سلام همشهری عزیز
خوش امدید