پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

بیمارستان نوشت

- زیر اسمان بی ستاره کی یف نشسته ام گرمایی ولرم با سکوتی عجیب. پشت بوم همیشگی و موسیقی جاودانه استاد ناظری، "حیرانم حیرانم حیرانم"... بلوک زایمان به من سپرده شده و بقیه خواب هستن و منم سپردمش به ساشا رزیدنت سال یک، هر چند دو تا زائو داریم که در بهترین حالتش  ۴ ساعت دیگه زایمان یکی شون هست و اون یکی دم دمای صبح... شیرینی چای بعد پک سیگار، انگار گلی هدیه داده باشه به گلو، بهش لبخند می زنه و من سرمست از کلام و موسیقی به دوردست ها لبخند می زنم که یهو حس می کنم کسی شونه ام رو تکون میره ، چشم که باز می کنم می بینم ساشا هست، صورتش برافروخته و بیشتر از هر وقت دیگه ای زیبای وحشی صورتش دو چندان شده... لبخندم هنوز پابرجاست با اونکه هدفون رو دراوردم از گوشم و لهجه اکراینی غلیظی جای نوای استاد رو گرفته... از همه سرعت حرفش فقط می شنوم مورد فوری بستری داریم هفته ۴۰ وزن تقریبی ۴کیلو و پانصد... حس می کنم ماهیچه های بالا برنده ابرو تا آخرین جایی که می تونستن تلاششون رو انجام دادن ولی ماهیچه های صوورت بی خیال سیناپس های عصبی بودن چون هنوز لبخند داشتم و بعد مکث کوتاهی گفتم: "بگو اتاق عمل رو اماده کنن" که گفت: "دهانه رحم کاملا بازه" ... اینبار فکر کنم ماهیچه های کل بدن منتظر سیناپس و دستور از مغز هم نشدن چون تقریبا پریدم و پله ها رو دو تا یکی رفتم تا به اسانسور برسم و اونجا بود که به دکتر یک زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادم... وقتی رسیدم اتاق زایمان سر خانمچه غولی داشت به دنیا می اومد و ناتاشای ماما با دیدن من فقط با چشم اشاره کرد که می کشمت، تا سر به دنیا اومد، دکتر یک هم رسید و با اشاره ای به من فهموند که باید کمی از زور مردانه استفاده کنم و کمک کنم به تانیا، مادر غولچه نانا و  مابا هم زور زدیم ، دخترچه به دنیا اومد... وزنش فکر می کنید چقدر؟ ۴ کیلو و نیم نخیرررررر....  ۵کیلو ۳۰۰ بلی.. درست خوندید... حالا حق داشتم بهش می گفتم غولچه نانا... عکسش رو در ادامه مطلب می تونید ببینید... لازم به توضیح هم نیست که مراحل دوخت و دوز بعدش چه توانی از من گرفت... اها اینم بگم ایشون قرار سزارین داشتن برای فردا همون روز که دخترک ۵ کیلو و سیصدی، تصمیم گرفتن سر شیفت ما به دنیا بیان....

- الان تو تعطیلات ترم که اساتید ما کنار ساحل تونس و ترکیه و مصر افتاب میگیرن، زحمت اشنایی و مقدمات اولیه کارهای عملی بیمارستانی دانشجوهای سال دوم پزشکی بر عهده من و اولگ و ایرینا هست... یاد خودم می افتم که چه اشتیاقی داشتم و با همه علم ناقص پزشکی چقدر دلم می خواست سر در بیارم از اسرار بیمارستان... خلاصه اشتباه جبران ناپذیر مسئول خودم تو اون سالها رو تکرار کردم و شماره ام رو به چهار نفری دادم که مربوط به من می شدن و این یعنی که گلاب به روتون تو توالت هم ممکنه زنگ بزنن و بپرسن که کجا هستم و من هم بگم "الان مشغولم" و اونا بپرسن "کدوم بخش؟" خب قشنگ نیست اونجا یاد سیامک انصاری و دوربین بیافتم ولی کاریش نمیشه کرد... دیدم اینطوری نمیشه و اونا رو بردم تحویل یکی از پرستارا دادم برای اموزش تزریق و صد البته رهایی چند ساعتی از دست شون که یه مورد سقط تو هفته ۱۰ گزارش شد ... دلم سوخت براشون و به یکی شون تلفن زدم که بیاد ببینه مراحل کور.....تاژ رو....و تاکید کردم بعد از بیهوش شدن بیمار بیاد تو... تا وارد اتاق عمل شدم دیدم دوتا از پسرا مثه دو طفلان مسلم یه گوشه ایستادن و یکی از دخترا داره به خانومه روحیه میده و اون یکی هم دستکش به دست اماده اس که به من کمک کنه... لازم به توضیح نیست که بازم سیامک انصاری شدم و به دوربین نگاه کردم ولی انگار دوربین اون سمت نبود چون لنا پرستار بخش زنان با اشاره و جملات زیر لبی داشت به من می فهموند که اینا اینجا چه کار می کنن و من فقط شونه ها رو بالا انداختم و گفتم بچه ها باید موارد کلینیکی رو ببین... در نگاه دخترکان تنها چیزی که به وضوح می شد دید دکتری با اسکرابز سبز چون قهرمان کاریزماتیک سریال های امریکایی که مشتاقانه محو این دفاعش شده بودن و تو دلم گفتم کارم ساخته اس از این به بعد... خلاصه با مادر جوان صحبت کردم و مراحل کار رو توضیح دادم و مطمئنش کردم که بازم می تونه باردار بشه و بعد بیهوشی بقیه کارها رو انجام دادم که عکس مورد سقط رو می تونید تو ادامه مطلب ببینید..

- ساعت ۳ صبح بود...کافی به دست داشتم با نیکلای صحبت می کردم... دلیل اینکه اومده به این رشته رو ازش پرسیدم، سئوال روتین دو ماه اول رزیدنتی... ولی جوابش اصلا روتین نبود... گفت :فقط به خاطر ساشا اومدم، صورت وحشی ساشا اومد تو ذهنم و بهش گفتم شاید منم تو سن تو بودم و همکلاسی چون ساشا می داشتم همین کار رو می کردم... خندید و گفت: ۵ ساله که به پیشنهاد ازدواج من نه گفته ولی نمی تونم از دستش بدم... گفتم کسی سال ششم رو ازت نگرفته... گفت اینطور فکر می کنی؟ گفتم اره  و اصلا هم حوصله ترجمه این بیت رو نداشتم که «در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ..... شرط اول قدم ان است که مجنون باشی» هر چند همینطوری هم معلوم بود که مجنونه، چون وقتی ساشا اومد و هنوز سیگار به لب نبرده براش فندک روشن کرد و از اونجایی که اتشش خیلی زیاد بود کم مونده بود که ابرو هاشو بسوزنه که ساشا با اخمی فقط گفت: "نیکلای...!" اومدم تنهاشون بزارم و وقت رفتن تو گوشش گفتم: اینطوری به سال هفتم هم می کشه ..گفت: اینطور فکر می کنی؟ چشمکی زدم و گفتم "ساشا سریع تر، زایمان شروع میشه تا چند دقیقه دیگه" و رفتم سر زایمان...

پدر و مادر جوان که سن مادر رو می دونم ۲۲ سال بود... کمی باهاشون صحبت کردم و به پدر جوان یاد دادم که موقع دردها کجا رو و چطوری ماساژ بده... تو فرهنگ اینجا، خانومی که سر زایمان شلوغ بازی در نمیاره و ساکت دردها رو تحمل می کنه، همیشه بیشتر مورد توجه پرسنل هست و اکسانا هم اینطوری بود...خیلی حرف گوش کن و با اراده بود و صبور... زایمان خیلی خوبی بود وقتی پسرچه نانا به دنیا اومد، اکسانا و شوهرش غرق در شادی بودن و شوهرش بوسه بارانش کرد و وقتی رو به من کرد که تشکر کنه متوجه پچ پچ های منو و متخصص اطفال شد پرسید همه چی خوبه؟ گفتم "تو سونو چیزی بهتون نگفته بودن؟" گفتن "نه!چی مثلا؟" دست پسرچه رو نشونش دادم... واقعا لحظه بدی بود همینطور که سر پسرک رو می بوسید قطرات اشک از چشاش سرایز می شد و سکوتی که کل اتاق رو گرفته بود... بیشتر توضیح نمیدم تو ادامه مطلب می تونید ببینید عکس های پسرک رو...

- ساعت دور و بر چهار صبح هست که نیکلای از بخش اورژانس زنان  به من تلفن زد که یه موردی هست نمی دونم باید بستریش کنم یا نه؟ تا اومدم بپرسم چیه که خودش گفت: "جسم خارجی در وا......،،..ژن..." گفتم صبر کن میام الان... لازم به توضیح هم که نیست دوستان جوان همیشه در صحنه هم دنبال من راه افتادن که گفتم فقط یکی شون می تونه بیاد که همون دخترکی که به من در سقط کمک کرد سریع تر از بقیه دستش رو برد بالا و من خیلی از این سرعتش خوشم اومد و با خودم بردمش پایین... مورد بستری دختر جوان  ۲۴ ساله کمی چای لیمو خورده ای بود که نمی دونم چرا اونوقت صبح تصمیم گرفته بود که از تافت مو استفاده کنه ولی نه برای حالت دادن به مو که برای حال دادن (استغفرالله.....) بگذریم... خلاصه بنده خدا خیلی هم خجالت کشیده بود... جناب نیکلای هم هیجان زده هر کاری می کرد نمی تونست بیرون بیارتش... واقعا هم تناسبی نداشت اندازه ها... خلاصه به سختی کشیدیم بیرون... نمی خواست بستری بشه و منم نمی خواستم بیهوشش کنم و دارو برای شل کردن عضلات اونجا که اسپاسم هم داده بود استفاده کنم و کمی درد رو تحمل کرد و کشیدیم بیرون و روانه اش کردیم خونه... عکسش رو می تونید تو ادامه مطلب ببینید... داریم میاییم بالا، تو اسانسور پزشک اینده می پرسه: خب مگه نمی دونست که اون کوتاهه و زیاد داخل کنه نمی تونه بیاره بیرون؟ نیکلای میگه خب دیدی که، کمی مست بود اصلا به اندازه ها توجهی نداشت وگرنه اصلا تناسبی بین انتخابش و خودش نبود... بازم سیامک انصاری شدم اونم ۴ صبح... رو به دخترک میگم ای کیو تو رو نمی دونم و رو می کنم به نیکلای می گم: ای کیو ساشا واقعا بالاست... با تعجب نگاهم می کنه... میگم برای همون ۵ سال میگم... میگه متوجه نمیشم... میگم اخه ای کیو...اون اشتباهش این بود که اون طرفش استفاده نکرد و گرنه  موقع بیرون کشیدن، در تافت جدا نمی شد که اون تو بمونه... دوتایی شون انگار ارشمیدس شده باشن میگن : اها... نیکلای میگه: چه خوش خوراک هم بوده (اصطلاح روسی معادل به کار برد) بهش میگم دارم بهت شک می کنم ها... که من و دخترک می زنیم زیر خنده... اونا رو طبقه سوم پیاده می کنم و خودم میام بالا پشت بوم تا سپیدی سحر رو ببینم....استاد ناظری می خونه:

من مست جام باقیم، دارم هوای عاشقی

حیران روی ساقیم، دارم، هوای عاشقی......


پ.ن: روز پزشک رو به همه همکاران و دانشجوهای پزشکی  به خصوص دوستان وبلاگ نویس ،تبریک میگم

پ.ن ۲: از تمامی دوستانی که تو این مدت سکوت به یادم بودن و با کامنت هاشون دلگرمم کردن ممنونم

 

 

غولچه نانایی ۵ کیلو و سیصدی....

جنین هفته ۱۰-۱۱ 




نقص مادرزادی مچ دست ....



اثار جرم....در تافت مو...جسم خارجی در.....

نظرات 153 + ارسال نظر
صبا چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:48 ب.ظ

گاهی تنهایی انقد قیمت دارد که درب را باز نمیکنم حتی برای"تو" که سالها منتظر در زدنت بودم..

با اونکه قشنگه ولی موافق نیستم.....

مرضیه جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ب.ظ http://zebelkhan37.blogfa.com/

سلام وای کاش این پست و نمیخوندم. نکنه نی نی من اینجوری شه؟

سلام
چرا باید اینجوری بشه؟
بد به دلتون راه ندید......اگه زیر نظر پزشک هسشتید مشکلی پیش نمی یاد

لبخند ماه چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ

من از وبلاگ گولو اینجا رو پیدا کردم
نمدونم چرا فکر کردم شما خانوم هستین!!!
از کامنت های این پست فهمیدم که اشتباه کردم! :)
کار خیلی سختی دارین
خدا بهتون قوت بده!

در سلامتی و عشق باشید...

ممنون دوست عزیز
خوش امدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد