پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

پرسیسکی وراچ

یادداشت های یک متخصص زنان و زایمان

بیمارستان نوشت

- زیر اسمان بی ستاره کی یف نشسته ام گرمایی ولرم با سکوتی عجیب. پشت بوم همیشگی و موسیقی جاودانه استاد ناظری، "حیرانم حیرانم حیرانم"... بلوک زایمان به من سپرده شده و بقیه خواب هستن و منم سپردمش به ساشا رزیدنت سال یک، هر چند دو تا زائو داریم که در بهترین حالتش  ۴ ساعت دیگه زایمان یکی شون هست و اون یکی دم دمای صبح... شیرینی چای بعد پک سیگار، انگار گلی هدیه داده باشه به گلو، بهش لبخند می زنه و من سرمست از کلام و موسیقی به دوردست ها لبخند می زنم که یهو حس می کنم کسی شونه ام رو تکون میره ، چشم که باز می کنم می بینم ساشا هست، صورتش برافروخته و بیشتر از هر وقت دیگه ای زیبای وحشی صورتش دو چندان شده... لبخندم هنوز پابرجاست با اونکه هدفون رو دراوردم از گوشم و لهجه اکراینی غلیظی جای نوای استاد رو گرفته... از همه سرعت حرفش فقط می شنوم مورد فوری بستری داریم هفته ۴۰ وزن تقریبی ۴کیلو و پانصد... حس می کنم ماهیچه های بالا برنده ابرو تا آخرین جایی که می تونستن تلاششون رو انجام دادن ولی ماهیچه های صوورت بی خیال سیناپس های عصبی بودن چون هنوز لبخند داشتم و بعد مکث کوتاهی گفتم: "بگو اتاق عمل رو اماده کنن" که گفت: "دهانه رحم کاملا بازه" ... اینبار فکر کنم ماهیچه های کل بدن منتظر سیناپس و دستور از مغز هم نشدن چون تقریبا پریدم و پله ها رو دو تا یکی رفتم تا به اسانسور برسم و اونجا بود که به دکتر یک زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادم... وقتی رسیدم اتاق زایمان سر خانمچه غولی داشت به دنیا می اومد و ناتاشای ماما با دیدن من فقط با چشم اشاره کرد که می کشمت، تا سر به دنیا اومد، دکتر یک هم رسید و با اشاره ای به من فهموند که باید کمی از زور مردانه استفاده کنم و کمک کنم به تانیا، مادر غولچه نانا و  مابا هم زور زدیم ، دخترچه به دنیا اومد... وزنش فکر می کنید چقدر؟ ۴ کیلو و نیم نخیرررررر....  ۵کیلو ۳۰۰ بلی.. درست خوندید... حالا حق داشتم بهش می گفتم غولچه نانا... عکسش رو در ادامه مطلب می تونید ببینید... لازم به توضیح هم نیست که مراحل دوخت و دوز بعدش چه توانی از من گرفت... اها اینم بگم ایشون قرار سزارین داشتن برای فردا همون روز که دخترک ۵ کیلو و سیصدی، تصمیم گرفتن سر شیفت ما به دنیا بیان....

- الان تو تعطیلات ترم که اساتید ما کنار ساحل تونس و ترکیه و مصر افتاب میگیرن، زحمت اشنایی و مقدمات اولیه کارهای عملی بیمارستانی دانشجوهای سال دوم پزشکی بر عهده من و اولگ و ایرینا هست... یاد خودم می افتم که چه اشتیاقی داشتم و با همه علم ناقص پزشکی چقدر دلم می خواست سر در بیارم از اسرار بیمارستان... خلاصه اشتباه جبران ناپذیر مسئول خودم تو اون سالها رو تکرار کردم و شماره ام رو به چهار نفری دادم که مربوط به من می شدن و این یعنی که گلاب به روتون تو توالت هم ممکنه زنگ بزنن و بپرسن که کجا هستم و من هم بگم "الان مشغولم" و اونا بپرسن "کدوم بخش؟" خب قشنگ نیست اونجا یاد سیامک انصاری و دوربین بیافتم ولی کاریش نمیشه کرد... دیدم اینطوری نمیشه و اونا رو بردم تحویل یکی از پرستارا دادم برای اموزش تزریق و صد البته رهایی چند ساعتی از دست شون که یه مورد سقط تو هفته ۱۰ گزارش شد ... دلم سوخت براشون و به یکی شون تلفن زدم که بیاد ببینه مراحل کور.....تاژ رو....و تاکید کردم بعد از بیهوش شدن بیمار بیاد تو... تا وارد اتاق عمل شدم دیدم دوتا از پسرا مثه دو طفلان مسلم یه گوشه ایستادن و یکی از دخترا داره به خانومه روحیه میده و اون یکی هم دستکش به دست اماده اس که به من کمک کنه... لازم به توضیح نیست که بازم سیامک انصاری شدم و به دوربین نگاه کردم ولی انگار دوربین اون سمت نبود چون لنا پرستار بخش زنان با اشاره و جملات زیر لبی داشت به من می فهموند که اینا اینجا چه کار می کنن و من فقط شونه ها رو بالا انداختم و گفتم بچه ها باید موارد کلینیکی رو ببین... در نگاه دخترکان تنها چیزی که به وضوح می شد دید دکتری با اسکرابز سبز چون قهرمان کاریزماتیک سریال های امریکایی که مشتاقانه محو این دفاعش شده بودن و تو دلم گفتم کارم ساخته اس از این به بعد... خلاصه با مادر جوان صحبت کردم و مراحل کار رو توضیح دادم و مطمئنش کردم که بازم می تونه باردار بشه و بعد بیهوشی بقیه کارها رو انجام دادم که عکس مورد سقط رو می تونید تو ادامه مطلب ببینید..

- ساعت ۳ صبح بود...کافی به دست داشتم با نیکلای صحبت می کردم... دلیل اینکه اومده به این رشته رو ازش پرسیدم، سئوال روتین دو ماه اول رزیدنتی... ولی جوابش اصلا روتین نبود... گفت :فقط به خاطر ساشا اومدم، صورت وحشی ساشا اومد تو ذهنم و بهش گفتم شاید منم تو سن تو بودم و همکلاسی چون ساشا می داشتم همین کار رو می کردم... خندید و گفت: ۵ ساله که به پیشنهاد ازدواج من نه گفته ولی نمی تونم از دستش بدم... گفتم کسی سال ششم رو ازت نگرفته... گفت اینطور فکر می کنی؟ گفتم اره  و اصلا هم حوصله ترجمه این بیت رو نداشتم که «در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ..... شرط اول قدم ان است که مجنون باشی» هر چند همینطوری هم معلوم بود که مجنونه، چون وقتی ساشا اومد و هنوز سیگار به لب نبرده براش فندک روشن کرد و از اونجایی که اتشش خیلی زیاد بود کم مونده بود که ابرو هاشو بسوزنه که ساشا با اخمی فقط گفت: "نیکلای...!" اومدم تنهاشون بزارم و وقت رفتن تو گوشش گفتم: اینطوری به سال هفتم هم می کشه ..گفت: اینطور فکر می کنی؟ چشمکی زدم و گفتم "ساشا سریع تر، زایمان شروع میشه تا چند دقیقه دیگه" و رفتم سر زایمان...

پدر و مادر جوان که سن مادر رو می دونم ۲۲ سال بود... کمی باهاشون صحبت کردم و به پدر جوان یاد دادم که موقع دردها کجا رو و چطوری ماساژ بده... تو فرهنگ اینجا، خانومی که سر زایمان شلوغ بازی در نمیاره و ساکت دردها رو تحمل می کنه، همیشه بیشتر مورد توجه پرسنل هست و اکسانا هم اینطوری بود...خیلی حرف گوش کن و با اراده بود و صبور... زایمان خیلی خوبی بود وقتی پسرچه نانا به دنیا اومد، اکسانا و شوهرش غرق در شادی بودن و شوهرش بوسه بارانش کرد و وقتی رو به من کرد که تشکر کنه متوجه پچ پچ های منو و متخصص اطفال شد پرسید همه چی خوبه؟ گفتم "تو سونو چیزی بهتون نگفته بودن؟" گفتن "نه!چی مثلا؟" دست پسرچه رو نشونش دادم... واقعا لحظه بدی بود همینطور که سر پسرک رو می بوسید قطرات اشک از چشاش سرایز می شد و سکوتی که کل اتاق رو گرفته بود... بیشتر توضیح نمیدم تو ادامه مطلب می تونید ببینید عکس های پسرک رو...

- ساعت دور و بر چهار صبح هست که نیکلای از بخش اورژانس زنان  به من تلفن زد که یه موردی هست نمی دونم باید بستریش کنم یا نه؟ تا اومدم بپرسم چیه که خودش گفت: "جسم خارجی در وا......،،..ژن..." گفتم صبر کن میام الان... لازم به توضیح هم که نیست دوستان جوان همیشه در صحنه هم دنبال من راه افتادن که گفتم فقط یکی شون می تونه بیاد که همون دخترکی که به من در سقط کمک کرد سریع تر از بقیه دستش رو برد بالا و من خیلی از این سرعتش خوشم اومد و با خودم بردمش پایین... مورد بستری دختر جوان  ۲۴ ساله کمی چای لیمو خورده ای بود که نمی دونم چرا اونوقت صبح تصمیم گرفته بود که از تافت مو استفاده کنه ولی نه برای حالت دادن به مو که برای حال دادن (استغفرالله.....) بگذریم... خلاصه بنده خدا خیلی هم خجالت کشیده بود... جناب نیکلای هم هیجان زده هر کاری می کرد نمی تونست بیرون بیارتش... واقعا هم تناسبی نداشت اندازه ها... خلاصه به سختی کشیدیم بیرون... نمی خواست بستری بشه و منم نمی خواستم بیهوشش کنم و دارو برای شل کردن عضلات اونجا که اسپاسم هم داده بود استفاده کنم و کمی درد رو تحمل کرد و کشیدیم بیرون و روانه اش کردیم خونه... عکسش رو می تونید تو ادامه مطلب ببینید... داریم میاییم بالا، تو اسانسور پزشک اینده می پرسه: خب مگه نمی دونست که اون کوتاهه و زیاد داخل کنه نمی تونه بیاره بیرون؟ نیکلای میگه خب دیدی که، کمی مست بود اصلا به اندازه ها توجهی نداشت وگرنه اصلا تناسبی بین انتخابش و خودش نبود... بازم سیامک انصاری شدم اونم ۴ صبح... رو به دخترک میگم ای کیو تو رو نمی دونم و رو می کنم به نیکلای می گم: ای کیو ساشا واقعا بالاست... با تعجب نگاهم می کنه... میگم برای همون ۵ سال میگم... میگه متوجه نمیشم... میگم اخه ای کیو...اون اشتباهش این بود که اون طرفش استفاده نکرد و گرنه  موقع بیرون کشیدن، در تافت جدا نمی شد که اون تو بمونه... دوتایی شون انگار ارشمیدس شده باشن میگن : اها... نیکلای میگه: چه خوش خوراک هم بوده (اصطلاح روسی معادل به کار برد) بهش میگم دارم بهت شک می کنم ها... که من و دخترک می زنیم زیر خنده... اونا رو طبقه سوم پیاده می کنم و خودم میام بالا پشت بوم تا سپیدی سحر رو ببینم....استاد ناظری می خونه:

من مست جام باقیم، دارم هوای عاشقی

حیران روی ساقیم، دارم، هوای عاشقی......


پ.ن: روز پزشک رو به همه همکاران و دانشجوهای پزشکی  به خصوص دوستان وبلاگ نویس ،تبریک میگم

پ.ن ۲: از تمامی دوستانی که تو این مدت سکوت به یادم بودن و با کامنت هاشون دلگرمم کردن ممنونم

 

 

غولچه نانایی ۵ کیلو و سیصدی....

جنین هفته ۱۰-۱۱ 




نقص مادرزادی مچ دست ....



اثار جرم....در تافت مو...جسم خارجی در.....

نظرات 153 + ارسال نظر
آتوسا پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:14 ب.ظ

وای عکس اون جنین 11 هفته ای خیلیییی غم انگیزهههههههه .

بله....همینطوره

فاطمه جمعه 15 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.honey67.com

یکی از قسمتهایی که توی نوشته هاتون خیلی دوستش دارم توصیف حس بام این بیمارستانتونه از اونجایی که بنده بسیار بسیار از بلندی خوشم میاد خیلی دوست دارم این بام ببینم حس می کنم حس آرامش اونجا یه حس خاص باشه وزش بادش، آرامشش، دور از دسترس بودن و کمی تا قسمتی سکوتش باید جالب باشه

بله همینطوره دوست من

غزل شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:49 ق.ظ http://manevesht2.blogfa.com

سلام دکتر . ایمیل من بدستتون رسید همونکه توش پاتولوزی رو ضمیمه کرده بودم ؟
ببخشید میدونم سرتون شلوغه ولی حقیقتش نظر شما خیلی برام مهمه خیلی ممنونم ازتون

سلام غزل جان
براتون نوشتم تو ایمیل....

s.m شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.gulblog.blogsky.com

سلام
معرفی "گلبلاگ http://gulblog.blogsky.com/ ":
قصدمان اینست که گلِ پست های وبلاگ ها را بازنشر دهیم. به نوعی همان top posts) ) معیارهایی هم داریم علاوه بر سلیقه خودمان که اگر بتوانیم کمتر دخالتش می دهیم ولی بهرحال اجتناب ناپذیر است. هم به فرم توجه داریم و هم به محتوا و حداقلی از هر دو اینها لازم است برای درج مطلب وبلاگتان و البته یکیش باید خیلی خوب باشد و از کف استاندارد کلی فاصله به سمت بالا داشته باشد.فراجناحی هم عمل می کنیم و فیلترینگی به جز عرف و شرع و قوانین کشور نداریم. پیش خواهد آمد که با محتوای مطلبی مخالفت شدید هم داشته باشیم ولی به خاطر فرم عالیش انتشارش دهیم و ممکن است توضیحاتی بدهیم و بگوییم ببینید چگونه یک حرف باطل را اینچنین می شود زیبا گفت ، یاد بگیرید!
چون فرصت بازدید از همه ی وبلاگها را نداریم خود شما هم می توانید پست های تاپ وبلاگتان- یا هر وبلاگی که سراغ دارید- را به ما معرفی کنید.شرط درج نام وبلاگ در لینک ها هم درج حداقل 3 مطلب از آن وبلاگ خواهد بود بجز وبلاگهایی که عمریست آنها را می شناسیم. پست های قدیمی و تاریخ گذشته را نیز اگر خیلی خوب باشند انتشار می دهیم.حداقل کارکرد آموزشی خواهند داشت.ممکن است بعضی اوقات هم در رودربایستی هایی گیر کنیم و مطالبی از بعضی دوستان انتشار دهیم که حداقل های استاندارد را نداشته باشد که آن را با دیده اغماض بنگرید و بدانید اینجا ایران است ، ناگزیریم از بعضی پارتی بازیها. به استعدادهای جوان هم بی توجه نیستیم.
به امید روزی که این وبلاگ بشود منبعی مهم برای تحقیق درباره وبلاگ نویسی ایرانی.
به نویسنده ی بهترین پست های هفته ، ماه و فصل به انتخاب خوانندگان هدیه ای تقدیم می کنیم در حد وسع محدودمان. اسپانسر ما هم وبلاگ کهنه کتاب سعید (کتابفروشی سیار) است که این پیشنهاد را داده است و خودش هم زحمت ارسال هدیه را می کشد.همچنین به بهترین نوشته های مناسبتی هم (روز مادر ، روز محیط زیست ، نیمه شعبان ، ولنتاین و نظایر آن) هم همچنین.
مینیمال ، بانوان ، استعدادهای جوان ، طنز ، عکس و کاریکاتور ، شعر ، خاطره نویسی ، استخوان خوردکرده های وبلاگ نویسی ، معرفی و نقد کتاب ، لطیفه های ماندگار ، تحلیل سیاسی و ...بعضی از عناوین نوشته هایی است که به آنها خواهیم پرداخت.
اگر هم می خواهید پست های تاپ وبلاگتان را بصورت خصوصی به ما معرفی کنید از قسمت تماس با من وبلاگ استفاده کنید.

ممنون

نیمفادورا یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:06 ب.ظ http://nimfadora.persianblog.ir

من سوال پزشکی ام رو پرسیدم (جواب آزمایش هام) ولی جواب ندادین. ممکنه ارسال نشده باشه؟

من الان دیدم نوشته تون رو......
سوال تون به دستم نرسیده....

آوا یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:10 ب.ظ

ممنونم.گفتم ایمیلم رو هم بذارم

خواهش می کنم

nova دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:58 ب.ظ

e yani mam iinghad roo nerve ostade balnitsaiim emsal?
dr moadele khoshkhorak 2 russi chi mishe?

چنین مدلی ندارن...یا من برخورد نکردم

... سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ق.ظ

پیروز باشید

ممنون

آلما سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:38 ب.ظ

دلمون واستون تنگ شده دکتر...کجایییییییییییییییییییید؟؟؟

ممنون الما جان که به یادم هستید

maral جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ

نیستید کجائید جناب دکتر عزیز نگران ....

هستم مارال جان...ممنون

پرژین جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ب.ظ http://parzhin1359.blogfa.com

دست اون بچه با عمل درست میشه؟

فکر نکنم....

sahar شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ق.ظ

چرا تافتشو بهش پس ندادید ؟

ما یه جعبه داریم و این جور وسایلی رو که در میاریم نگهداری می کنیم البته اونایی که فاسد نشن مثل انواع میوه ها و سبزیجات...
ادرس فیس....بوک تون رو هم نتونستم پیدا کنم

آزاده شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

بابک جان خیلی غیبت داری... این چه وضعیه آخه؟‌ ما این صفحه رو بهر امیدی باز میکنیم.... کجایی پس؟

ممنون ازاده جان....شرمنده همه لطف تون هستم

درنا شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام آقای دکتر
کم کم غیبتتون داره نگران کننده میشه.
دلمون برای نوشته هاتون تنگ شد.
امیدوارم سالم وشاد باشید.

سلام
ممنون که به فکر من هستید

کتی شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ب.ظ

دوست عزیز سلام خوبین?خیلی کم پیدا شدید جایتان خالیسسسسسسسسسسسسست.در هر جاوحالی هستید امیدوارم شادترین باشید

سلام
ممنون دوست عزیز

هستی مامان محمد یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام
از آشناییتون خرسندم بسیار جناب دکتر ماهم کارشناس آزمایشگاه بیمارستانی در ایران هستیم واگه از خاطره زایمانم براتون بگم که فک کنم سوزناک وآهناک باشه وبلاگ ندارم چون هر چی وبلاگ ابتیاع میکنمم به یه هفته نرسیده به دلایل نامعلوم هک میشه ولی هرروز به اینجا سرخواهم زد

سلام
منم همچنین.....
شما لطف دارید

ال هام یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ http://SEPEHRAM.MIHANBLOG.COM

سلام دکتر امروز از وبلاگ یکی از دوستام شما رو پیدا کردمبااجازه لینکتون میکنم که بازم به شما سر بزنم

ممنون دوست عزیز

آزاده یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ب.ظ

بابک جان کجایی پس؟‌ انشاله هرجا هستی و در هر حالی که هستی اول سلامت باشی دوم روزگار به خوشی بگذرونی
بی صبرانه منتظر هستم که پست جدید بذاری.

یه سوال :‌ اینجا آیتم کامنت خصوصی نداره؟‌

ممنون ازاده عزیز
چرا می تونید تو قسمت تماس با من بنویسید

محی یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام آقای دکتر ،ممنون از پست زیباتون!
من یه سوال داشتم:
من چندوقته عقد کردم و از قرصldاستفاده میکنم،ولی هربار که بسته قرصا تموم میشه سیکلم با دفعه قبل فرق میکنه،مثلا یه بار به محض اینکه آخرین قرصو میخورم از فرداش خونریزی شروع میشه،بعضی وقتا3روز بعد وگاهی هم4-5روز طول میکشه تا خونریزی شروع بشه،میخواستم ببینم طبیعیه??از وقتی هم که قرص میخورم خونریزیم خیییییییلی کم شده،روزانه در حد4-5قطره،اینم طبیعیه??
خییییلی ممنون از لطفتون!

سلام
واقعا وقت جواب داشتن نداشتم
اگه ایرادی نداره همینجا می نویسم
ببینید اگر درست مصرف می کنید معمولا بین یک تا ۴ روز ممکنه فاصله بیافته و مسلما مقدار و حجمش کمتر میشه که کاملا طبیعی هست...

nina دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ب.ظ http://partofmyworld82.wordpress.com

چقدر خوب که اونجا برای کورتاژ بیهوشی کامل میدی

من رو اصلا بیهوش نکردن ...فقط یه ایبوپروفن دادن و گفتن ریلکس باش ....منم جیغغغغ های بنفش میزدم

راستی منم بخش زنان کار میکنم

وحشتناکه که.....

نازی چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ق.ظ

ببخشید میشه کمی خودتونو معرفی کنید .من تازه خواننده وب شما شدم

چی بگم والا....
خوش اومدید ....

دکتر قربانی پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام اقای دکتر.من چند وقتی هست نوشته هاتونو میخونم.خیلی زیبا هستند.من همکار شمها هستم و هم سن شما!!!!!!من هم یک متخصص زنان ۳۳ ساله هستم. بیمارستان نوشتها واقعا عالی هستند! چقدر ماکروزوم و دیستوشی دارین!بیشتر بنویسید.

سلام
ممنون همکار عزیز

الهام از همدان جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 ب.ظ

شما نمی خواهید اپ کنید ما منتظریم ها

ممنون....بزودی....

آوا شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:44 ب.ظ

سلام اقاى دکتر سوال من رو جواب نمیدین؟

سلام
اوا جان من الان بعد مدتها اومدم به مدیریت وبلاگ....

آزاده شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:22 ب.ظ

کجایی پس؟

هستم ازاده جان....
ممنون دوست خوبم

آنی سه یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:23 ق.ظ

مامان من 32 ساله به من سرکوفت می زنه که من وقتی دنیا اومدم چهار کیلو و نیم بودم. خوب تقصیر من چیه؟
منم بهش می گم اینقدر گفتی من چاق بودم که توی سن 18 سالگی با 39 کیلو وزن وارد دانشگاه شدم. امان از چشم شور!

ها ها ها ها....خب حق دارن ایشون....

طاها یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:33 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام بابک عزیز امیدوارم حالت خوب باشه
کجایی بابک جان؟چرا چیزی نمی نویسی؟خسته شدم از بس زیر اسمان بی ستاره کی یف نشستم!!!
امیدوارم همیشه سلامت باشی و شاد

سلام طاها جان
می دونی طاها بعضی وقتها ادم میره تو کمای وبلاگی
انگار دچارش شدم
ممنون که به یادم هستی دوست من

سرو دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام دکتر جان
وبلاگ نوتون مبارک
حالا کجایین شما؟ انشالله که سلامتید؟
منتظر پستهای هیجان انگیز و پرخاطرتون هستیم ها

سلام
ممنون
زیر اسمون خدا
بازم ممنون

سمیه سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:56 ق.ظ

سلام خوبین پس کجایین ؟ بابا یه ماه شد که نیستن خسته شدیم هر روز سرزدیم و اومدیم دیدین نیستین

سلام
ممنون دوست من...شما لطف دارید....

نیمفادورا سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ق.ظ http://nimfadora.persianblog.ir

وقتی نظرها رو جواب دادین می شه امیدوار بود که به زودی پست جدیدی در این وبلاگ منتشر خواهد شد!!!

هوم....
امیدوارم....

طاها سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:47 ق.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
حیف چون شمایی که وبلاگش بره تو کما
امیدوارم هرچه سریعتر این وقفه تموم بشه
سلامت و شاد باشی بابک عزیز

سلام
ممنون طاها جان
شما همیشه به من لطف داشتید دوست من...

رعنا سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام آقای دکتر

پاییزتون مبارک

ممنون رعنا جان....

صفورا پورنصیری سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:47 ب.ظ

همشهری عزیز از بس ننوشتی منی که خواننده خاموشت بودم روشن شدم

ممنون همشهری خوبم
خب حداقل این حسن رو داشت که متوجه حضورتون شدم....

آوا سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ب.ظ

سلام،آقاى دکتر.حالا خوندید سؤالم رو؟

بله اوا جان خوندم و اگه ایراد نداره همینجا جواب میدم
ببینید شما نگفتید به خاطر چه مشکلات هورمونی این قرصها رو می خورید ولی با توجه به سوالاتون باید بگم که بهتره زیر نظر پزشک زنان هم باشید و اینکه چون سابقه بیماری که ذکر کردیر تو خانواده نبوده امکان مبتلا شدنش برای شما با در نظر گرفتن استفاده از این قرصها برای شما مثه بقیه هست و جای نگرانی نیست

مهرداد سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام بابک
نیسی دکتر
یه دونه ای
منتظریم به قول خودت از کمای وبلاگی دربیای
تی بلا می سر

سلام
ممنون مهرداد جان....

سپیده چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ق.ظ http://ghose87.persianblog.ir

سلام خوشحالم که بازهم مینویسید

ممنون دوست خوبم....

حراف پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ق.ظ

دکتر تشریف نمیارید؟!
ما منتظر نوشته هاتون هستیم

شما لطف دارید....

طـ ـودی جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:14 ق.ظ

کاش بنویسید زودتر
و کاش باشید همیشه اینجا

ممنون طودی جان....

maral جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 ق.ظ

ما از حفظ شدیم زیر اسمان بی ستاره کی یف نشسته ام گرمایی ولرم کجایید نگرانیم ....

هستم مارال جان
ممنون که به یاد من هستید

پری جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام بابک عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه
و زودتر برگردین که منتظرتون هستیم بی صبرانه

سلام
ممنون پری عزیز که به یاد من هستید....

اناماری شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.atre-kaj.blogfa.com

هممم.وبلاگ قبلیتون فیلتر بود اتفاقی ادرستون رو از وبلاگ امی چیدا کردم.
دلم برای ان بچه سوخت.امیدوارم راهی برای درست شدن دستش باشه مثل پروتز.ان تافت مو هم واقعا خیلی ضایع بود دور از جون بعضی از ادم ها مثل حیوون رفتار میکنن.

ممنون دوست عزیز.....خوش امدید به این خونه....

mili شنبه 6 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ب.ظ

سلام!
خوبید؟ نیستید دکتر!
امیدوارم سلامت و خوش باشید

سلام
ممنون که به یادم هستید

آزاده یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:14 ب.ظ

بابک جان امیدوارم که هنوز در قید حیات باشی ... و البته خوب و خوش هم باشی. همین

ممنون از امیدواریت ازاده جان.....

صبا دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:37 ق.ظ

هیچکس بر نیمکت پارک تنهایی نمینشیند
یا یار در بر است
یا یار در سر...

چقدر قشنگ بود صبای عزیز....ممنون

یه زن دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ب.ظ

دکتر جان غیبتتون طولانی شده ها، امیدوارم سلامت باشین

ممنون دوست عزیز

روشنک دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ب.ظ http://hasti727.blogfa.com

سلام خان داداش دکتر
با چه بدبختی پیدات کردم
چه پست جانانه ای بود....همه رقمه از شادی و غم و دردسر و عشق و هیجان و امید و نا امیدی و ....توش بود...
دلم برا کیف تنگ شده...سه سال و نیمه که پا اکراین نذاشتم و روسی حرف زدن داره یادم میره
تو هم که بیش از یک ماهه یه اب و جارو نکردی این خونه مجازی رو...پا شو عزیز ..پا شو دکتر جانم
فکرتو جمع و جور نکن هر چی به دلت اومد بنویس حتی شده دو جمله...بشکن این سکوت رو

سلام روشنک جان....
ممنون ...
برنامه ریزی کن برای اومدن هنوز سرد سرد نشده ها.....

بولوت سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 05:44 ب.ظ http://maryamak.blogfa.com/

خوبید دکترجان؟ نمینویسید که!

ممنون بولوت عزیز....

مریم سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ب.ظ http://soir.blogfa.com

salam dr jan sabeghe nadashte k enghad nabashin hadeaghal baraye man. haleton khoobe? kojaeen?

گرفتار بودم چه ذهنی چه کاری....ممنون که به یادم هستید

مینا چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ق.ظ

سلام
دکتر بابک میشه یه سیوال بپرسم?? اگه حوصله داشتین جواب بین
من یه حاملگی خارج از رحم داشتم میشه بگین تو حاملگی بعدیم چند درصد احتمال داره مجدد خارج از رحم بشه?? خیلی نگرانم
دلیلش رو بهم نگفتن گفتن باید عکس رنگی بندازم

سلام
چون یه بار این اتفاق افتاده براتون امکان وقوع دوباره بیشتر از افراد عادی هست برای همین باید برای بارداری مجدد زیر نظر پزشک باشید و با برنامه اقدام کنید....عکس برای چه هدفی؟ باز بودن لوله باقی مانده؟ من ضرورتی برای عکس نمی بینم شما می تونید ۶ ماه بعد از اون بارداری اقدام به بارداری مجدد کنید اونم زیر نظر پزشک اگر حاصل نشد اون وقت عکس و بقیه مراحل....

هلال چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://www.helal14.persianblog.ir

دایی بوریس جان کجائید؟ پس چرا نمینویسید ؟ :) دلتنگیم

هستم دوست عزیز
ممنون که به یادم هستید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد